نتیجهی
فکر کردن زیادی با مُخی که وجود نداشت!
خب،
داشتم میگفتم... خیر سرم میخواستم به آن پیرهای خرفت لطفی بکنم و عصای دستشان
شوم تا قلمروی مرجانهای شاخاِلک را تا قسمتِ شمالیِ دریا گسترش دهند و کمی هم
که شده در این آبهای تیرهی پر از موجوداتِ خلوضع، چون تو، خودی نشان دهند. ولی
انگار نه انگار که داشتم از ترقی و پیشرفت سخن میگفتم. طوری با آن حبابهای لعنتیشان
طردم کردند که انگار پولکهای باباشان را کنده بودم!
لامذهبها
آنقدر پارانویدی بودند که میگفتند: «تو مهمل میبافی و با این یاوه سخنگفتن،
میخواهی ما را به درون دامی که خارج از قلمروی آباد و امنمان، برایمان پهن کردهای،
بکشانی. فکر کردی جوانهای رذلی چون تو را نمیشناسیم؟! شما تازه دُمدرآوردهها تمام
فکر و ذکرتان این است که جای ما را بگیرید. یحتمل ارتشی جمع کردهای و میخواهی
بعد از اینکه ما را از مرجانها بیرون کشاندی، از بینمان ببری. نه؟! ای پستفطرتِ
مادرْ بیپولک!!»
و
بعد هم تند تند، در حالی که با لبانِ ورقلمبیدهشان فحش و ناسزا نثارم میکردند،
سیل حبابها را بر سرم فرو ریختند و بدون اینکه اجازه دهند راهم را از میان آن
مرجانهای پیچ در پیچ باز کنم، با فشار حبابهایشان پرتم کردند بیرون. میبینی چه
روزگاری شده؟! هیعییی... تازه... تازه! وقتی که داشتم به بیرون از آن مرجانهای
لعنتی ِ سبز ِ شاخه شاخه پرت میشدم، پشت سرم فریاد میزدند که دیگر تا زمانی که
آن ارتش را تسلیم نکردهای، بازنگرد!! حالا منِ بدبخت، این ارتش ِ بیوجودِ گور
به گور شده را از کجا بیاورم؟! آه خدایا! توی گاوچش هیچ ایدهای نداری؟! اَهههه... دِ جوابی بده ای دمقرمز ِ بیمصرف!
به
نظرت من با این پیرهای خاردار چه کنم؟ چگونه به مغز پوکشان بفهمانم که این چیزی که
ازش دم میزنند، اصلاً وجود خارجی ندارد؟! به قول این آدمها Oh
Shiiiiiiiit!!!
هیچ
ایدهای داری با چه دردسری به توی دملرزان برخوردم؟! تو که مسلماً ایده که چه عرض
کنم، هیچ زری هم نداری بزنی، پس خودم برایت میگویم.
به
سختی از این مرجانهای تودرتو بیرون آمده بودم و تازه داشتم نفسی تازه میکردم و
از غوطهور بودن در آب، بدون اینکه مرجانی دور و اطرافم باشد، لذت میبردم. اما
حبابِ نفتآلود به این شانس که یک ثانیه هم نتوانستم آرامش داشته باشم. چشم باز
کردم دیدم چهار پنجتا از این آدمها که خرطوم و بشکه به خودشان وصل میکنند، زل
زدهاند به من. قلبم که چه عرض کنم، دُمم آمد توی دهنم. نه میتوانستم برگردم به
آن مرجانهای کوفتی و نه میتوانستم به جلو بروم چون در آن صورت خودم را وسط آن
آدمیزادهای لاشخور با آن پاهای اردکمانندشان، پرتانده بودم!!!
خب
مانده بودم چه کنم. این همه آدم دورم حلقه زده بودند و من عین ِ یک هویج در
وسطِ شکم ِ یک کوسه، مانده بودم بینشان. انواع و اقسام فکرهای افسانهای از قبیل
ِ دست یافتن ِ ناگهانی به یک نیروی فرا دریایی و پرواز به سوی آسمانها، از ذهنم میگذشت. به
نظر خودم بهترین ایدهام هم این بود که یکهو به یک نهنگی چیزی تبدیل شوم و با یک ضربهی
دُمم استخوانهایشان را خرد و خاکشیر کنم. خلاصه بعد از اینکه هیچ غلطی نتوانستم
بکنم، دیدم که این بیآبششها اصلاً حتی به اندازهی یکدانه فلس هم به من توجهی
ندارند و دارند برای خودشان ورجه وورجه میکنند.
این فلکزدهها هم مرا جدی نمیگرفتند حتی! فکر کنم دیگر حسابی باید بروم
بمیرم؛ نه؟!
خلاصه
آمدم به آرامی از حلقهشان بیرون بروم که یک دفعه چشمان تیزبینم متوجه تو شد. دیدم در دستِ آن چهارچشمیهایی و دُمت هم تند
تند میلرزد. فکر کنم داشتی از ترس قالب تهی میکردی، نه؟! آخییی... الهیی ستارهی
دریایی فدایت شود. منم که خب... اندِ ایثار و فداکاری و اینها. گفتم بیایم نجاتت
بدهم. باز هم رفتم در فکر آن نیروهای فرا دریایی و اینکه چقد خوب میشد الان فلسهایم
به شمشیر تبدیل میشدند و بعد من تکانی به خود میدادم و شمشیرها به سمتِ قلبهای
کثیفِ این آدمیان فرو میرفتند. البته صد در صد خیلی خوب میشد ولی خب نمیشد!! گفتم
بیایَم از تنها سلاحم استفاده کنم و آن هم نوک زدن بود...
جلو
رفتم و در نزدیکترین فاصلهی ممکن از آن بادست و پا ایستادم. در کل عمر گهربارم،
هیچوقت نشده بود انقدر به آدمی نزدیک شده باشم. چیزی نمانده بود پولکهایم از ترس
بریزند. آنوقت که دیگر به کل بدبخت میشدم. درست که الان هیچ چیز به درد بخوری
برایشان نداشتم، اما اگر پولکهایم میریختند بلندم میکردند میبردند تا شونصد
هزار تا آزمایش رویم انجام دهند که چرا پولکهایم ریخت!! خلاصه اینکه در نیمسانتیمتری
ِ دستِ آن بیدُم و باله، در آب غوطهور بودم و داشتم
لبهای غنچهام را آماده میکردم که تا عمل نوک زدن را که بیشباهت به بوسیدن
نبود، انجام دهم. چشمان پفکردهام را بسته بودم و با نهایتِ شجاعت و دلیری و
نترسی و این قبیل صفات که بسیار شایستهام هستند، تلاش میکردم تا خودم را راضی
کنم که آن پنجانگشتیاش را که به وسیلهاش تویِ ناماهی را نگه داشته بود، نوکباران
کنم.
دیگر چیزی نمانده بود که فداکاریام کامل شود و با لبانِ
افتخار آفرینام، آن آدمیزادِ نفتبهآبریز را وادار به آزاد کردنِ تو کنم. ولی
ناگهان، انگار دریاخدا فهمید که من از امتحانِ ایثار و جانگذشتگی دُمبلند
بیرون آمدهام و حاضرم همیشه خودم را با فلس و دُم و باله و هرچیز سوپر ارزشمند
دیگری که دارم، قربانی و اینها کنم. خلاصه این که انگار در تصوراتم ندا آمد که ای
قرمزماهی ِ فهمیده، خواستم امتحانت کنم، بیچاره! جمع کن این لب و لوچهات را. برو
به جای خودت، جلبکی قربانی کن. من هم که همیشه عشق دریاخدا و اینها، به ناچار و
با اکراه، بیخیال شدم. گرچه تهِ آبششم، بسیار مشتاقِ نجاتت بودم!!
دُمت
را درد نیاورم... آن ندای درونی را که شنیدم، عین جتاسکی فرار کردم و رفتم پشت
مُشتی جلبک، قایم شدم. و بعد از آن پشت، با دو چشم محدب خودم دیدم که دریاخدا
نجاتت داد. الهی که بالهات به قربانش برود.
یکدفعه
آن شنای ما- تقلیدکُن، پنجانگشتیاش را باز کرد و توی کوسهشانس را همانجا وسطِ
حبابها رها کرد. من هم که به مقدار بسیار زیاد، نگرانت بودم، باز مثل جتاسکی شنا
کردم و آمدم اینجا، وَر ِ دلت، که ببینم فلسهایت در چه حالاند. ولی توی خَرماهی
که عین خیالت هم نیست و اصلاً انگارنهانگار که من ناجیات هستم و پولکهایم را
برایات به خطر انداختم! شاید هم داری از دریاخدا تشکر میکنی که مرا سر راهت قرار
داد؛ منی که باعث و بانیِ این معجزهی امروز شدم. آری... آری... صد حباب در صد
حباب مشغولِ راز و نیاز کردن نزد دریاخدایی و برای من دعا میکنی. مرا بگو چقدر بیآبشش
بودم که فکر میکردم به خاطر رنگِ قرمز ِ هایلایتت، خودت را میگیری!
راستی
حالا که داری با دریاخدا راز و نیاز میکنی از او بپرس... نه... نه... اصلاً خودت
بگو. نمیخواهد از دریاخدا بپرسی. اصلاً جلوی او قَدِ یک فلس هم حرفی نزن در این
باره. خودت بگو ببینم نظرت چیست که ارتشی جمع کنم و به آن پیرماهیها و فلسریختهها،
حالی کنم چه کسی اهداف پلید دارد؟! من که الان خودم تریپِ نفتِ نخورده و دهن ِ
بوداده شدهام، پس چرا از فرصت استفاده نکنم و پارانویدهایشان را تحقق ببخشم؟! هان؟! نظرت چیست؟
میرویم
قلمروی تو... کجا زندگی میکردی راستی؟! از دیار مرجانهای ستونی نیستی؟! حالا ولش
کن... مهم نیست. از بحث دور نشویم. موافقی برویم ماهیهای قلمروتان را جمع کنیم و
ارتشی شویم برای خودمان؟! آنها هم، همرنگِ تواَند؟! اگر باشند که حبابباران میشود!چه کیفی بدهد! آن آبششپوکیدهها اگر لشکری ببینند این رنگ و با دُمهایی چنین
لرزان چون دُم ِ تو، در جا از ترس از نارنجی به زرد تغییر رنگ میدهند، انگار که
شونصد حبابِ نفت قورت دادهاند. طوری بهشان حمله مي کنیم و حباب سمی به سر و رویشان
فرو میریزیم که به نفتخوری بیفتند و بگویند غلط کردیم این جوانِ دلاور و سختپولک
را بیرون کردیم. (خودم را میگویم ها!)
یا
اصلاً ارتش را بیخیال. زیادی دردِ دُم دارد. به ریسکش نمیارزد. حداقل امروز یک
درس گرفتیم و آن هم اینکه آدمیزادها کم بیتوجه نیستند نسبت به تو. انگار برایشان
جذابی یا یک همچین چیزی. (گرچه نمیدانم چه نفتی در توی بوق دیدهاند!) با توجه
به اینها، نقشهای دارم توپ، در حدِ بیندریایی! غوطهور میمانیم اینجا و روزها
صبر میکنیم تا آدمیزادی سر برسد. وقتی آمد قاعدتاً باید بپرد سراغت. آن وقت تو از
دستش فرار میکنی یا اگر هم نتوانستی، خودم هلت میدهم. در هر صورت میروی به سمت
قلمروی ما و آدمیزاد هم میآید دنبالت. و وقتی رسیدی آنجا سریع میپری و جایی
قایم میشوی. در نتیجه آدمیزاد میماند و آن مرجانهای شاخالکِ خرابشده. و خب
بقیهاش را که دیگر حتماً خودت میتوانی حدس بزنی... آن بیفلسها هرجا روند خرابش
میکنند. بدون استثنا. به همین راحتی و زلالی، قلمرو به بادِ فنا میرود و به
دریای باقی میپیوندد. مگر نه؟! هان؟! خوب است؟! میبینم که حرکت دُمت کمی کندتر
شده است. احتمالاً در زبان شما این یعنی آری، دُمت گرم! عالیست، معرکه است، پرفکت
است. تو شاهماهی هستی برای خودت اصلاً!
بله... بله... خودم میدانم! خجالتم نده... ولی میدانی، کمی عذابِ آبشش دارم. روحم راضی
نمیشود همچین بلایی سرشان بیاورم. گرچه آنها مرا بیمرجان و آواره کردند. ولی
خب میدانی... خرفتاند دیگر. نمیدانند چه کار میکنند. دست خودشان هم که نیست، انگار به جای پولک، مغز دارند در کلهشان. عین این خرها! به نظرت بیخیال شویم؟! رحم کنیم بهشان؟ یا نقشه را اجرا کنیم و فلسشان را کفِ آبشششان بگذاریم؟! میبینم
که باز هم حرکت دُمت یواشتر میشود. چقدر کوسه صفتی تو!
پینوشت: ادامهشو مینویسم... در اسرع ِ حال!
پیِ پینوشت: هدف نوشتن داستانِ کودکان نبود...!
پیِ پینوشت: هدف نوشتن داستانِ کودکان نبود...!