Monday, March 09, 2015

Zombie Ritual!

نمی‌دانم کدامشان کثیف‌تر است. نگاه‌هایشان، سیاهی‌شان، هوای پر از نفس‌هایشان و یا کلاً وجودشان که این‌گونه، در این باتلاق سیاه و تنگ جا داده‌شده‌است.
در کنارشان، در این باتلاق، به‌سختی قدم می‌زنم. غرق در سیاهی، فقط حرکات مارمولک‌وار چشمانشان را می‌بینم. سریع می‌چرخند، لحظه‌ای میخ‌کوبانه توقف می‌کنند و بعد باز می‌چرخند، در جست‌وجو برای منظره‌ای که خود را به آن بند کنند.
در این سیاهی عمیق، این حرکات بی‌قرار، سرم را گیج می‌کند و هر لحظه احساس می‌کنم سیاهی زیر پایم خالی شده‌است و در سقوطی بی‌پایان، به سوی اعماق تاریک‌تر باتلاقشان، کشیده میشوم.
نمی‌دانم چطور چشم‌ها را نبینم و از این بدتر، نمی‌دانم چطور چشمانم را ببندم. سیاهی همه‌چیز را در خود فرو برده، جز این مردمک‌های گریزان را که در دریایی سفید، غوطه‌ور، تا ابد زندانی‌اند.
و من تنها، با انزجار، در ورطه‌ی سقوطی همگانی، کنارشان قدم می‌زنم.

Sunday, February 22, 2015

این بار چنگ نمی‌زنند، زهر می‌ریزند!

افکار، خود را به دیواره‌ی متلاشی‌شده‌ی ذهنم می‌کوبند. رهایم نمی‌کنند، چرا که رهایشان نمی‌کنم. غلغله‌ای‌ست، غلغله‌ای که روزبه‌روز بی‌قرارتر و لرزان‌تر می‌شود. ارتعاش‌شان به دستانم می‌رسد. افکار متزلزل، دستان لرزان، چشمان نمکین، همه از این ذهن افسارگسیخته. گویی در سراپرده‌اش، هیچ چیز حق آسودگی ندارد. همه در بی‌قراری‌اند، هزاران موجودی که در آن لانه کرده‌اند، عاری از آرامش، پر از دغدغه‌های خُرد، پر از اهمیت دادن‌های بی‌معنا. چرا؟! چرا رهایم نمی‌کنید، موجودات لعنتی؟! این دیوهای ضعیف، این سیاهی‌های کوچک، لشکری از خُردترین و حقیرترین افکار، دست به دست هم داده‌اند و سنگ پرتاب می‌کنند به باروهای دیگر فرسوده‌ی قلعه‌ی ذهنم. چرا نمی‌توانم دفاع کنم؟ چرا به آنها اجازه می‌دهم این‌گونه متحد، مرا از پا درآورند؟ چرا؟! از من نیستند. چرا اهمیت میدهم؟ چرا مال من شدند وقتی از من نیستند؟؟!!

دلم یخبندان می‌خواهد، یخبندانی در ذهنم. یخبندانی که احساس را منجمد کند، موجودات را نقش زمین کند و چیزی جز نقاشیِ محو روی دیوار سیاه غار کوهستانی، از افکارم باقی نگذازد. اما هیچ خبری از یخبندان نیست. آنچه هست مردابی‌ست پر از زهر مهلک نیش اوهام. سم سبز رنگ و چندش‌ناک و لزج افکاز مزاحم. 
رهایی میخواهم... رهایی...