حس گیجی و ندونستی که چنگهاش رو با بیرحمی توی مخت فرو
کرده و چمبره زده روی روحت و سایه انداخته روی دلت. حس نفرتی که با انزجار به تیکهپارههای
عشقت نگاه میکنه و افسوس میخوره از اینکه اون عشق ِ آشولاش شده هنوز داره نبض
میزنه و بیخیال نمیشه، حتی وقتی که هیچ چیزی به جز غم، تو وجودش نیست. حس دردی
که جزئی از روحت شده و داری باهاش زندگی میکنی و اجازه میدی ذرهذره از شیرهی
احساسات تغذیه کنه و بزرگ و بزرگتر شه. حس خواستنی که عین یه دیو از زمین بلندت
کرده و داره توی هوا تکونتکونت میده و دل و رودهتو میریزه بیرون و حس نخواستنی
که عین طوفان میاد و لاشهتو پرت میکنه تو عمق چاهِ نا امیدی. حس صبری که عین
عنکبوت، رو تار و پود ِ بدنت میخزه و بیقراریت رو به نهایت میرسونه و حس بیصبری
که دیوانهوار موهاتو میکشه و تو گوشت جیغ میزنه. حس ناامیدی که هر روز به پات
میافته و التماست میکنه که دست برداری و همهچیزو فراموش کنی. حس ناامیدی که با
گریه و زاری اشاره میکنه به دلت و لت و پار بودنشو به روت میاره و تو گوشت زجه میزنه
و میگه بس کن و با زجر ازت میخواد که بیشتر از این دل رو له نکنی. حس امیدی که
خودخواهانه زنجیرت کرده و نمیذاره در بری. چاقو گرفته زیر گلوت و تمام حسهای
دیگه رو تهدید میکنه که اگه بخوان آزادت کنن، خرخرتو تیکه پاره میکنه. حس امیدی
که مریضگونه اسیرت کرده.