از همه بدتر اینکه تکلیفت با خودت مشخص نیست. چند دقیقه انقدر مخت شلوغ میشود که حس میکنی ایستگاه مترو توی سرت سوار کردهاند و چند صد فکر توی هم میلولند و یکدیگر را هل میدهند تا به زور هم که شده، سوار متروی مغزت شوند و توجهات را به خودشان جلب کنند. تو هم که گیج و منگ، مات و مبهوت آن همه شلوغی و ازدحام میشوی و هرلحظه، از این فکر به دیگری میپری و به همه گوشهنظری میافکنی. ولی آخرش به هیچکدام اجازه نمیدهی که از متروی مغزت پیاده شوند و به دنیای واقعی بپیوندند.
ولی چند دقیقه هم یکهو آن همه شلوغی پوووفف... دودِ هوا میشود. مخت یخ میبندد و فقط هرازگاهی، قندیلهایی از سقف به زمین میافتند و صدای خُرد شدنشان منعکس میشود و کلِ سرت را پر میکند. مغزت انقدر خالی و بیفکر و سرد میشود که دلت میخواهد مشعل بگیری زیرش. و دریغ از کمی آرامش و راحتی در این همه بیفکری و سکوت!
کلاً اینکه عینِ مـــــاست ولو میشوی یکگوشه و برای هیچکس، به جز خودت، آزار و اذیت ایجاد نمیکنی. خلوتِ وقتکُش و حالکُش و روحکُش... که حتی اجازه نمیدهد موزیکی گوش بدهی. حتی نمیذارد از روی صندلی ِ کوفتی بلند شوی... کرختی ِ حالبههمزنی که پدرش یکنواختیست و مادرش روزمرگی...