Tuesday, September 25, 2012

"Comfortably" Numb!?





کلاً یک وقت‌هایی هم هست که یکهو می‌‌بینی ساعت‌هاست گیر کرده‌ای در هزارتوی بی‌در و پیکر ِ کرختی. هزارتویی که وسعتش سرت را به دوران می‌اندازد، اما لعنت به هر سانتی‌مترش... یا هر لحظه‌اش... که همه از دم پوچند و خالی. هی کرختی و کرختی و کرختی... عقربه‌ی مادرمُرده هم نیشخندزنان جلوی چشمانت قِر ِ چرخشی می‌دهد و پیشرفتِ لحظه‌به‌لحظه‌اش را به رخت می‌کشد. ولی تو هم‌چنان سرگردانی در این کرختی که عین بختک افتاده به وجودت و سایه انداخته به روزت. بعد هی خمیازه می‌کشی،‌ زل می‌زنی به طرح‌های خیالی ِ روی سقف، دیربه‌دیر پلک می‌زنی و نور ِ لامپ که در ذهنت بنفش می‌شود، دنیای سیاهِ پشت‌ پلک‌هایت را لکه‌دار می‌کند. حوصله نداری از جای‌ات جُم بخری و باتلاق ِ کرختی هم بی‌خیال نمی‌شود و بیشتر و بیشتر به داخل ‌می‌مکدت.

از همه بدتر این‌که تکلیفت با خودت مشخص نیست. چند دقیقه انقدر مخت شلوغ می‌شود که حس می‌کنی ایستگاه مترو توی سرت سوار کرده‌اند و چند صد فکر توی هم می‌لولند و یک‌دیگر را هل می‌دهند تا به زور هم که شده، سوار متروی مغزت شوند و توجه‌ات را به خودشان جلب کنند. تو هم که گیج و منگ، مات و مبهوت آن همه شلوغی و ازدحام می‌شوی و هرلحظه، از این فکر به دیگری می‌پری و به همه گوشه‌نظری می‌افکنی. ولی آخرش به هیچ‌کدام اجازه نمی‌دهی که از متروی مغزت پیاده شوند و به دنیای واقعی بپیوندند.

ولی چند دقیقه هم یکهو آن همه شلوغی پوووفف... دودِ هوا می‌شود. مخت یخ می‌بندد و فقط هرازگاهی، قندیل‌هایی از سقف به زمین می‌افتند و صدای خُرد شدن‌شان منعکس می‌شود و کلِ سرت را پر می‌کند. مغزت انقدر خالی و بی‌فکر و سرد می‌شود که دلت می‌خواهد مشعل بگیری زیرش. و دریغ از کمی آرامش و راحتی در این همه بی‌فکری و سکوت!

کلاً این‌که عینِ مـــــاست ولو می‌شوی یک‌گوشه و برای هیچ‌کس،‌ به جز خودت، آزار و اذیت ایجاد نمی‌کنی. خلوتِ وقت‌کُش و حال‌کُش و رو‌ح‌کُش... که حتی اجازه نمی‌دهد موزیکی گوش‌ بدهی. حتی نمی‌ذارد از روی صندلی ِ کوفتی بلند شوی... کرختی ِ حال‌به‌هم‌زنی که پدرش یک‌نواختی‌ست و مادرش روزمرگی...