زنبوری را میبینی، چنبره زده است اطراف گُلی. میپنداری از آن تغذیه میکند، شیرهاش را میممکد، حیاتاش را در هم میشکند و ضعیفاش میکند.
Friday, November 25, 2011
Wednesday, November 16, 2011
Mahmo0d And The Deathly Sizes!
محمود و جدال با سایز
عموجان اگر بخواهم بگویم داستان از کجا شروع شد، باید بگویم یک روز صبح از خواب بیدار شدم، ولی ترجیح میدهم کمی ماجرا را کش دهم و از اندی قبلتر شروع کنم تا به هر شکلی شده، کل چیزی را که میخواهم برایت شرح دهم، به شخص ِ شخیص ِ خودم ربط دهم!
خب پس میگویم داستان از آنجا شروع شد که دو نفر آدم کوتاهقد با هم تشکیل خانواده دادند و من ِ محمود را به این دنیا آوردند. خب قاعدتاً من هم ریزهمیزه از آب در آمدم. البته عمو خودت که میبینی چندان هم ریزهمیزه نیستم، نه؟!! (جانِ مادرت تایید کن، خو نیستم که میگم، به خدااا!)
بعد عموجان بذار قبل از اینکه بگویم چه دردسرهایی داشت این مسئله، از فواید وافرش آگاهت کنم. آخر تو که میدانی، همیشه باید خوشبین بود! بـــله! یکی از مزایای این کوچکی که همیشه به دردم میخورد، این بود که به راحتی میتوانستم دست آدمها را - چه کوچک، چه بزرگ، چه بلند، چه کوتاه – به راحتی و بدون اینکه به خود زحمتی بدهم، ببوسم و تازه کلی هم خودشیرینی کنم! بعد مثلاً یک آدمهایی بودند، خیلی بلند، انقــد بلند! بهجای اینکه به خود زحمت دهم روبوسی کنم، دستشان را میبوسیدم و ارجی هم میگرفتم. چون اگر میخواستم رویشان را ببوسم، نسبت به اینکه خم شوم و دستی ببوسم، بیشتر باید حرکات کششی انجام میدادم! تازه اینطوری کوتاهیام هم خیلی به چشم نمیآمد.
و اما دردسرش! خب در هر صورت با اینکه چندان هم اینقدی نیستم، از این دسته بختبرگشتههایی بودم که سایزشان استاندارد نبود. (همه چیز زیر سر ِ آن ژنهای لعنتی بود!) عموجان کفش که چه عرض کنم، لباس زیر هم میخواستم بخرم، سایزم نبود! یا بزرگتر بود یا کوچکتر! البته یک کاپشن داشتم که دستِ رئیس تولیدیاش درد نکند؛ فیتِ تنم بود، اصلاً انگار پوست تنم بود!!
بعد خلاصه دیگر عذابی بود در هر صورت. بعد میدانی چه شد؟! حالاست که رسیدیم به آن صبحی که از خواب بیدار شدم. یعنی بیدار که نشدم، زنعمویت با یک مشقتی از خواب بیدارم کرد. نگاه کردم به ساعت دیدم پنج صبح است، کلهی سحر! با چشمان نیمهبسته که با وجود سایز ِ خودشان، نیمهبستهشان بسته محسوب میشد، گفتم که زن چه مرگت شده، داشتم خوابِ نماز خواندن با امام زمان را میدیدم. زنک گفت نگاهی به من بینداز و بعد خزعبلات بباف برای خودت. عموجان نگاه کردم یعنی یَک چیزی دیدم که به عمرم ندیده بودم! این سرکار زنِ اولِ مملکت که خودش به اندازهی کافی چربی داشت، حالا چنان سایزی پیدا کرده بود که در اتاق جای سوزن انداختن نگذاشته بود.
- البته به نظر میاد جای محمود انداختن گذاشته بود!
عموجان تو هم زبان در آوردی؟ بگم شبها تختت را خیس میکنی؟ ای بزغاله! تو هم دستِ کمی از آن منتقدان گوسالهصفت نداری.
خب بگذریم. در هر صورت شده بود یک چیزی تو مایههای تانکهای جنگی خودمان! اصلاً درحدی شده بود که میخواستم مثل اردن، دو تکه که سهل است، هفت هشت تکه شود! خلاصه ماندیم چه کنیم و اینها و هرچه فکر کردیم چرا چنین شده به جایی قد نداد عقلمان.
- البته قد و قوارهتون هم به جایی عقلی نداد عموجان!
نپر وسط حرفِ من گوسپند!
خب داشتم میگفتم، در هر صورت هیچ کاری نکردیم و تا صبح فقط آبقند به خورد یکدیگر دادیم. بعد دیگر بلند شدم بروم سرکار تا شاید آنجا از کسی چارهای بجویم. از خانه که بیرون زدم عجیب هوا هنوز تاریک بود! سرم را بالا کردم دیدم واویلا، وا عجبا، وا اماما! همه شده بودند در حد قد و قوارهی همان لولوی معروف! همه شده بودند چیزی در ابعاد زنم و سایه انداخته بودند بر روی من ِ فلکزده. ناخودآگاه نگاهی به دستهایم انداختم ببینم شاید منم مثقالی هم که شده بزرگتر شده باشم، ولی از این خبرها نبود. هنوز همان چند وجبی بودم که قبلاً بودم!
خلاصه هرجور که شده از آنجا در رفتم و خود را به سر کار رساندم. سر کار هم که رفتم همان آش بود و همان کاسه. همهی وزیر وزرا جمع شده بودند جلوی در و نمیتوانستند بروند داخل. در عجب بودم ملتِ توی کوچه و خیابان چطور بیرون آمده بودند.
بعد دیگر همه ریختند سرم که محمود، کلک، چه معجونی خوردی که به این درد کوفتی دچار نشدهای؟ ما را چه شده؟ نکند واقعاً با مهدی دستی توی کاسه داشتهای؟ حالا چه خاکی باید به سرمان بریزیم که حتی از ماشینمان نمیتوانیم استفاده کنیم؟ آمدیم بدحجابی را کم کنیم حالا خودمان شدهایم مثل جنگلیها که یک برگ میزنند به کون لختشان و بس؛ لباسهایمان هم که اندازهی آن برگ شدهاند روی تنمان! محمود، وای بر تو، چه کردی مردک؟ و از این شر و ورهای ناشی از شوکِ لولو شدن.
خلاصه هرجور که بود قانعشان کردم که روحم هم از این ماجرا خبر ندارد و امام زمان و من و رابطهمان به کل دروغی بود که شماهای مشنگ، قشنگ باور کرده بودید و به زمین و آسمان قسم که نمیدانم چه شده برایتان. بعد دیگر نشستیم فکر کردیم که ببینیم چه کنیم. تحقیقات کردیم و فهمیدیم کل مردم ایران انقد شدهاند. بعضی خیلی چاق، بعضی خیلی تال، چیز... بلند، ولی در هر صورت همه تغییر سایز داده بودند چند برابر!
تماس گرفتیم با خارجه، فهمیدیم آنجا از این بساطها نیست و هرچه بوده در مرزهای ایران بوده و خارج از مرزها خبری نیست. حرفمان را که اول باور نمیکردند، آخرش از همهجا نماینده فرستادند اینجا و خودشان دیدند. اصلاً قیافهشان یکجوری شد که نگو. میخواستند چند نفری ببرند آزمایش کنند که نگذاشتیم، لامصبها از هر جک و جونوری میخواهند آزمایش بگیرند. به هرحال غول شده بودیم و قدرتمند، یعنی ببخشید، شده بودند. خلاصه ترسناک شده بودند ملت و حرفشنوی داشتند از ما.
حالا خارج از همهی اینها مانده بودیم چه کنیم کوچک شوند. و تا زمان یافتن راهحل چه نوع خاکی بر سرشان بریزند. لباس نداشتند و با هزار سختی و تقلا میتوانستند وارد خانهی خود شوند. من ِ از همه بدبختتر هم که دیگر زنم به کارم نمیآمد! همهشان هم یک خروار غذا باید میخوردند تا سیر شوند، بعد یک عذابی هم بود دفع این غذاها!! واقعاً نمیدانم چطور سر میکردند.
خب سرت را درد نیاورم؛ اول آمدیم کلی روحانی جمع کردیم یکجا که دست به دعا شوند، شاید خدا یک فرجی را کرد!! بعد هرچه دکتر و مهندس و از این چیزها بود، دستور دادیم بهشان که هرکاری را میکنند، ول کنند و بچسبند به یافتن راهحلی برای این مصیبت. حقوق خفنی هم برایشان در نظر گرفتیم. فقط در نظر گرفتیم هااا! بعد به تولیدیها و این چیزها هم گفتیم موقتاً هرچه درست میکنند با سایز بزرگ درست کنند.
بعد یک حرکت بس شیرینی هم زدیم، بگذار بگویم برات. اصلاً خرکیف میشوم وقتی یادم میآید! زنگ زدیم به خارجه باز. گفتیم که آقا ما دیگر ده برابر شما زور داریم. بدون چرت و پرتهای جنگی هم میتوانیم تبدیلتان کنیم به کباب کوبیده. پس یا به کل ِ مخهای کشورتان دستور میدهید تمرکز کنند روی حل مشکل ما، یا حمله میکنیم! یعنی سوسک شده بودند در برابرمان اســمی! بعدش کلی خندیدیم با بر و بچ ِ وزیر وزرا!
ولی بدبختانه... رسیدیم به تراژدی حالا. روزها و روزها گذشت و هیچ کس به هیچ نتیجهای نرسید. خو اصلاً کی میتوانست برسد؟ اصلاً منطقیست صبح بیدار شوی ببینی چند برابر شدهای، و بعدش هم بتوانی سه سوت حلش کنی؟ خو حتماً حکمتی چیزی درونش بود عمویی!
خلاصه دیگر کلاً سرت را درد نیاورم تمامش کنم، سر خودم هم درد گرفت! ملت وقتی دیدند قرار نیست کوچک شوند دوباره، بیخیال ِ من ِ بدبخت شدند. دیدند خودشان تغییر نمیکنند، پس به جاش زدند کشور را تغییر دادند. همه چیز را سایز بزرگ کردند. از لباسها گرفته تا ساختمانها. عین چی هم کار میکردند و همه چیز را با خودشان وفق میدادند. واقعاً برایم عجیب بود که چطور اینبار هم راه آسانتر را انتخاب نکردند و خودشان را وفق ندادند با شرایط، برعکس شرایط را به وفق شدن وادار کردند!
خلاصه بهت گفتم که چیزی سایز من پیدا نمیشد قبلاً، حالا دیگر به معنای واقعی کلمه، چیزی اندازهی من بدبخت وجود نداشت. کوچک بودم، شدید کوچکتر شدم. اوضاع طوری شد که دیگر حس نمیکردم آنها بزرگ شدهاند، حس میکردم خودم آب رفتهام! چون دیگر کمتر چیزی اندازهی من پیدا میشد. زندگی فاجعهای شده بود برایم. بین خودمان باشد، شب و روز دعا میکردم نسل بعدی که به دنیا میآید، نرمال باشد تا همهی اینها ضایع شوند! ولی هرچه به دنیا میآمد، نره غول بود عین خودشان.
من هم دیگر تنها یک چاره داشتم. هواپیمایی که برای آنها گاری محسوب میشد را برداشتم و آمدم به این خرابشده مصر! هیچکس هم اعتراضی نکرد. چون گدای سر کوچه هم بیشتر از من به چشم میآمد در آن کشور. تازه شنیدهام جا کم آوردهاند، میخواهند کشورهای اطراف را تصرف کنند. دیگر نمیدانم شایعهست یا نه.
خب این هم از این. عموجان گمشو برو سر درس و مشقت، تمام شد.
- پس آخرش امام زمان ظهور کرد یا نه؟!!!
اِی مادربـ...
Tuesday, November 15, 2011
Living In a World, So Cold...!
ستم است، دلتنگی برای چیزی که وجود خارجی نداشته، چیزی که زایدهی تخیلاتت بوده. وهمی که با آن روز میگذراندی، وهمی که همهی یاد و اندیشهات را پُر کرده بود از خود. وهمی که به امید آن بیدار میشدی، با مرور آن به خواب میرفتی، لبخندِ روزت را از زیبایی ِ دروغیناش میگرفتی، قهقه سر میدادی با خوشمزگیهایش، گریه میکردی از اندوهِ مجازیاش.
مسخره است، عذاب است، زجر است، خندهدار است، دیوانهوار است، ویرانگر است که دلت تنگ شود برای اتفاقاتی که هرگز اثری از آنها در فرسنگها دورتر از زندگیات هم نبوده. اتفاقاتی که هیچگاه به وقوع نپیوستهاند، مکانهایی که هیچوقت نبودی درشان، احساساتی که هرگز تجربه نکردی، کارهای شگفتانگیزی که هیچگاه انجام ندادهای. خندهات میگیرد وقتی خودت را میبینی در حالی که دلت برای همهی این نشدهها تنگ شده.
مضحکتر از همه این است که پشیمان شوی از کردههایت در این اوهام. که چرا فلان چیز را گفتی و فلان کار را کردی و آن یکی را بیخیال شدی و این یکی را انجام ندادی. مضحک که چه عرض کنم... آدم در آسایشگاه روانی هم با همچین رگر ِتهای ابلهانهای روبرو نمیشود.
بعد دیوانهکنندهتر از همهی اینها، دلیل دلتنگشدنت که جا دارد دربارهاش گفت صد رحمت به توهمهای شخصیتِ لئوناردو دیکپریو در شاتر آیلند! دلت تنگ میشود چون دیگر عاجزی از آفرینش این اوهام. توانش را نداری و نمیدانی چگونه. تمام زورت را هم که میزنی مثل قدیم بینقص و واقعی نمیشوند. فقط یکسری توهمات نامعقول و غیرقابل باور از آب در میآید. قشنگ عین مواردی که داستانی، قطعهای، مقالهای چیزی مینویسی و بعد یکهو وُرد میپرد و همهاش به باد فنا میرود و هرچقدر هم بعدها تلاش کنی باز، افاقهای ندارد و هیچوقت مثل همان چیزی که اول نوشتی، نمیشود. و بعد عین آدمی که به اشتباه و ناگهانی کسی را به قتل رسانده، افسوس میخوری که چرا بیشتر حواست را جمع نکردی یا سیوش نکرده بودی و این بساطها. بعدش هم که مثل خر دلت تنگ میشود برایش و تریپِ I want it back میشوی.
کلاً... عرض کردیم که... ستم است!
پینوشت: لحن ِ و نثر ِ داغوون و افتضاح، ناشی از خستگی ِ چهل و هشت ساعت نخوابیدن و ناتوانی از باز نگهداشتن چشمها میباشد. پوزش میطلبم از خودم.
Monday, November 14, 2011
Sunday, November 13, 2011
So What?!
این فکرها و دغدغههایی که به اندازهی تاریخ ِ به ظاهر خاص ِ امروز هم اهمیت ندارند، فریاد میکشند از درون و دیوارههای عقل و منطق را نابود میکنند با آوای بیصدایِ بیاهمیتشان. و من این وسط ماندهام و میخندم به خود و همهی چیزکهایی که در مغزم میخزند و با وجودِ بیچیزشان، سرشارم میکنند از دردهایی ویرانکننده، هرچند بیهوده و پست و... (اَه... هیچ معادل فلاکتزدهی دیگری برای بیاهمیت پیدا نمیکنم. لعنت بر این دایره لغاتِ اندک.) میخندم به مردمانی که هزاران بار بیشتر، پُر شدهاند از این چیزکها. مردمانی که مهمِ زندگیشان، این است که امروز یازدهِ یازدهِ یازده است! دریغ از اینکه در این یازدهِ یازدهِ یازده، چه استعدادها به قلب دودزدهی زمین نپیوستهاند و من ماندهم در این تاریخ و به این فکر میکنم که چه اهمیتی دارد برای من که چهها و کهها به کجاها پیوستهاند و نپیوستهاند و چرا سنگشان را به سینه میزنم.
ماندهام این وسط و عذاب وجدان گرفتهام از اینکه هنوز چندها کتاب مانده که نخواندهام و عوضش هر روز صفحهها فیسبوک میخوانم. از اینکه هنوز چه فیلمهایی مانده که ندیدهام و عوضش سریالها و فیلمهای کمدیِ عامهپسند میبینم. از اینکه چهها مانده که نمیدانم و کهها مانده که نمیشناسم و عوضش هر روز در مدرسه باید علم بیست سال پیش را بخوانم. و دغدغهام این است که در این تنگنای زمان، حس خفقان گرفتهام و هزارانها مانده که بدانم ولی هیچ حرکتی به خود نمیدهم. و در پس همهی اینها، من ماندهام و این دغدغه که واقعاً اوج دغدغهای که یک به اصطلاح انسان میتواند داشته باشد، همینهاست؟! و اصلاً چرا اینها باید حتی دغدغه باشند؟! اصلاً دغدغه چیست؟ عذاب وجدان این وسط چه زهرماری است؟! اصلاً چرا باید الان اهمیت بدهم که بعد از علامت سوال، علامت تعجب بگذارم یا نه؟! همهی اینها که چی؟ این همه نگرانی برای این چیزکها که چی؟!
و بعد چقدر هم قشنگ به خودم دلداری میدهم که کسانی هستند که دغدغهیشان این است که لباس زیرشان مارک باشد یا نه، مشروبشان در مهمانی باشد یا نه، مغازهی بغلی سیگار تمام نکرده باشد یک وقت و آنها بیدود بمانند در بین دوستانشان. اوج نگرانیشان هم این است که فلانی هنوز اهمیت میدهد یا نه!!
و بعد هم این فکر آزاردهنده که خاک بر سر، از کجا معلوم که دغدغههای خودت از اینها هم پایینتر نباشند؟! از این آدمهای سطحی نگر که چه عرض کنم، هوا نگر!! این ادعای اهل قلم و کتاب و غیره و ذلک، که معلوم هم نیست تو خالی باشد یا نه، تو را به کجا میرساند در نهایت؟ همهی اینها برای که و چه؟ تهش هیچ چیز نمیماند جز هیچ...
جز پوچی...
Another Launchpad
بالاخره از سکوی پرتاب دل کندیم و به اینجا نقل مکان کردیم. باشد که کلاسی که فیلتر بودن به وبلاگ میدهد، شوق و ذوقی گردد برای آپ نموندن.
پینوشت: من بابِ کلمهی چنگجایَک... همان جایِ چنگ است!
پی پینوشت: فعلاً شوق و ذوق کافی برای راست و ریست نموندنِ ظاهرِ وبلاگ موجود نمیباشد.
Subscribe to:
Posts (Atom)