Tuesday, November 15, 2011

Living In a World, So Cold...!


ستم است، دلتنگی برای چیزی که وجود خارجی نداشته، چیزی که زایده‌ی تخیلاتت بوده. وهمی که با آن روز می‌گذراندی، وهمی که همه‌ی یاد و اندیشه‌ات را پُر کرده بود از خود. وهمی که به امید آن بیدار می‌شدی، با مرور آن به خواب می‌رفتی، لبخندِ روزت را از زیبایی ِ دروغین‌اش می‌گرفتی، قهقه سر می‌دادی با خوشمزگی‌هایش، گریه می‌کردی از اندوهِ مجازی‌اش.

مسخره است، عذاب است، زجر است، خنده‌دار است، دیوانه‌وار است، ویران‌گر است که دلت تنگ شود برای اتفاقاتی که هرگز اثری از آن‌ها در فرسنگ‌ها دورتر از زندگی‌ات هم نبوده. اتفاقاتی‌ که هیچ‌گاه به وقوع نپیوسته‌اند، مکان‌هایی که هیچ‌وقت نبودی درشان، احساساتی که هرگز تجربه نکردی، کارهای شگفت‌انگیزی که هیچ‌گاه انجام نداده‌ای. خنده‌ات می‌گیرد وقتی خودت را می‌بینی در حالی که دلت برای همه‌ی این نشده‌ها تنگ شده.

مضحک‌تر از همه‌ این است که پشیمان شوی از کرده‌هایت در این اوهام. که چرا فلان چیز را گفتی و فلان کار را کردی و آن یکی را بی‌خیال شدی و این یکی را انجام ندادی. مضحک که چه عرض کنم... آدم در آسایشگاه روانی هم با همچین رگر ِت‌های ابلهانه‌ای روبرو نمی‌شود.

بعد دیوانه‌کننده‌تر از همه‌ی این‌ها، دلیل دلتنگ‌شدنت که جا دارد درباره‌اش گفت صد رحمت به توهم‌های شخصیتِ لئوناردو دی‌کپریو در شاتر آیلند! دلت تنگ می‌شود چون دیگر عاجزی از آفرینش این اوهام. توانش را نداری و نمی‌دانی چگونه. تمام زورت را هم که می‌زنی مثل قدیم بی‌نقص و واقعی نمی‌شوند. فقط یک‌سری توهمات نامعقول و غیرقابل باور از آب در می‌آید. قشنگ عین مواردی که داستانی، قطعه‌ای، مقاله‌ای چیزی می‌نویسی و بعد یکهو وُرد می‌پرد و همه‌اش به باد فنا می‌رود و هرچقدر هم بعدها تلاش کنی باز، افاقه‌ای ندارد و هیچ‌وقت مثل همان چیزی که اول نوشتی، نمی‌شود. و بعد عین آدمی که به اشتباه و ناگهانی کسی را به قتل رسانده، افسوس می‌خوری که چرا بیشتر حواست را جمع نکردی یا سیوش نکرده بودی و این بساط‌ها. بعدش هم که مثل خر دلت تنگ می‌شود برایش و تریپِ I want it back می‌شوی.

کلاً... عرض کردیم که... ستم است!

پی‌نوشت: لحن ِ و نثر ِ داغوون و افتضاح، ناشی از خستگی ِ چهل و هشت ساعت نخوابیدن و ناتوانی از باز نگه‌داشتن چشم‌ها می‌باشد. پوزش می‌طلبم از خودم.