Thursday, December 08, 2011

Is This A Life Or an Already Written Book?


لحظاتی در این زندگی ِ نه‌چندان غافلگیرکننده هستند که، به خودت می‌آیی و می‌بینی تمام ِ آن چیزهایی که از مدت‌ها پیش می‌دانستنی روزی به سرت خواهند آمد و با وجودشان، وجودَت را ذره‌ذره، برای وجود داشتن ناممکن می‌کنند، تمام آن چیزهایی که یک عمر انکارشان می‌کردی و با خوش‌بینی می‌گفتی «هه! امکان ندارد این اتفاق برای من بی‌افتد!»، تمام آن زخم‌ها، همه، در نهایت به سراغ‌ات آمده‌اند و دارند وجودت را می‌درند و پاره‌پاره می‌کنند.

این‌که مثلاً امسال، دقیقاً می‌دانی دو سال دیگر کجا خواهی بود و چه خواهی کرد و چه اتفاق‌هایی هویت‌ات را خدشه‌دار کرده‌اند، ولی باز هم با نهایتِ جهل و آگاهی راه‌ات را ادامه می‌دهی و به همه‌ی آن اتفاقاتی که کثافت از سر و روی‌شان می‌بارد، اجازه‌ی وقوع می‌دهی، چرا که هیچ چیز ِ دیگری از دست‌ات برنمی‌آید... خُب... انصافاً خیلی زور دارد. و اوج ِ زورَش هم وقتی نمایان می‌شود که حالا دو سال بعد از امسال شده و خودت را می‌بینی، دقیقاً در وضعیتِ فلاکت‌باری که دو سال پیش برای خودت پیش‌بینی کرده بودی و سعی می‌کردی انکارَش کنی. درست مثل ِ وقتی که می‌دانی فلان وسیله داغ است، ولی با این وجود لمسش می‌کنی و بعد از آن، با سوزش ِ سوختگی ِ دستت سر و کله می‌زنی.

و چقدر احمقانه... چقدر کودکانه... و چقدر ساده... همیشه همان کار را دوباره انجام می‌دهی. همیشه با خود عهد می‌بندی که دیگر هرگز، ولی به محض این‌که فرصت‌اش پیش آمد، دیگر هرگزت به اعماق ِ چاهِ کثیفِ فراموشی سپرده می‌شود. همیشه... دوباره و دوباره... با وجود این‌که می‌دانی دستت خواهد سوخت، باز هم آن وسیله‌ی داغ ِ لعنت‌شده را لمس می‌کنی. و شاید تا ابد هم به این بچه‌بازی‌های‌ات ادامه دهی...

دیگر این‌که درس نمی‌گیری از این خراش‌ها چون خراش‌ها را دوست داری، یا درس نمی‌گیری چون می‌خواهی اثبات کنی که زندگی ِ نه‌چندان غافلگیرکننده، بالأخره روزی می‌تواند غافلگیر کننده شود، با خودت!

آن چیز ِ داغ را لمس می‌کنی چون سوختگی‌اش را دوست داری یا می‌خواهی ثابت کنی بالأخره روزی می‌رسد که داغ نباشد، با خودت!

Monday, December 05, 2011

Love In The Time Of Cholera


عشق در زمان وبا، رئالیسم جادویی یا حقیقتی تلخ و شیرین؟

از دید مَنی که عشق را باور ندارم...

بار دیگر گابریل گارسیا مارکز، با سبکِ رئالیسم ِ جادویی ِ خاص خودش، خواننده را میخکوب می‌کند. ماجرای عشقی که بعد از پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز، به زیبایی تمام، به سرانجام می‌رسد و کامل می‌شود. عشقی که هیچ‌کس جز گابریل گارسیا مارکز، نمی‌توانست به این کاملی توصیف‌اش کند و پایانی به این زیبایی به آن ببخشد. مَنی که عشق را باور ندارم، این عشق را جادویی می‌نامم. چرا که به عقیده‌ی من هیچ انسانی نمی‌تواند پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز، آن هم بعد از آن همه روابط عاشقانه و بعد از آن همه هوس‌بازی‌ها، هم‌چنان عاشق و شیدا باقی بماند. من این عشق را غیرممکن می‌دانم، چون عقیده دارم انسان فراموش می‌کند و مشغله‌ی زندگی، آن احساساتِ جوانی را با خود می‌برد و اثری از آن باقی نمی‌گذارد.

از دیدِ من، جوانی که به اصطلاح عاشق می‌شود، تا مدت‌ها با فکر و ذکر عشق ِ خود زندگی می‌کند. اما بعد از آن و وقتی که دوباره در مسیر زندگی و شغل و کار و روابطِ دیگر قرار گرفت، از عشق ِ جوانی‌اش، چیزی جز یک خاطره برای‌اش باقی نمی‌ماند. هرازگاهی افسوس هم می‌خورد و دلش هوای آن زمان‌ها را می‌کند، ولی هیچ‌گاه بعد از پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز زندگی‌ای سرشار از فراز و نشیب، آن‌چنان دست به تلاش ِ بی‌وقفه برای رسیدن به عشق ِ قدیمی‌اش نمی‌زند. چرا که من عشق را مسئله‌ای علمی و حاصل از عملکرد انواع مختلفی از هورمون‌ها می‌دانم که اکثر آن‌ها در دوران پیری، از کار افتاده‌اند.

ولی در عشق در زمان وبا این عشق امکان‌پذیر بود. چرا که این عشق، مختص ِ دنیای جادویی و خارق‌العاده‌ی مارکز است. من این عشق را در دنیای مارکز ممکن می‌دانم، چرا که چنین عشق ِ کامل و منحصربه‌فردی را مختص دنیاهای جادویی ِ تَکی می‌دانم که خالق‌شان مارکز است. در دنیای مارکز، همیشه ممکن است انسانی وجود داشته باشد که پنجاه و سه سال، عاشق باقی بماند و حاضر شود به خاطر عشقش، باقی ِ عمرش را در رفت و آمد یک کِشتی بگذراند. من این را از دنیای مارکز بعید نمی‌دانم که زنی، بعد از سال‌ها زندگی ِ مشترک و چشیدن طعم همه نوعی از زندگی، باز هم بتواند عاشق ِ عشق ِ جوانی‌اش شود. به حدی که زندگی‌ و خانواده‌اش را رها کند و همراه با شیدایش، دوباره زندگی‌اش را آغاز کند.

من عاشق شدن سن و سال نمی‌شناسد را، در دنیای جادویی مارکز، به راحتی می‌پذیرم و از تصور عشقی چنین زیبا، لذت هم می‌برم...

از دید مَنی که عشق را باور دارم...

عشق حقیقی... مقوله‌ای که همیشه در فیلم‌ها و داستان‌ها از آن دم زده می‌شود، ولی در دنیای حقیقی کم‌تر می‌بینیم. مقوله‌ای که کم است، ولی ناممکن نیست. چرا که من انسان و احساساتش را، فراتر از عملکرد چند هورمون که بعدها هم تولیدشان متوقف می‌شود، می‌دانم. من عشق حقیقی را باور دارم، چرا که انسانیت و همه‌ی معصومیت‌هایش را باور دارم.

از نظر من، مارکز، عشقی نادر، حقیقی و شگفت‌انگیز را به تصویر کشید. عشقی حقیقی که می‌تواند در دنیای حقیقت هم وجود داشته باشد. عشق ِ مردی که تا لبِ گور، انتظار می‌کشد برای معشوقش و در زندگی طولانی‌اش، کوچک‌ترین کارها را هم به هدف ساختن زندگی‌اش همراه با زن رویاهای‌اش انجام می‌دهد. مردی که به آغوش همه پناه می‌برد، به امید این‌که مرهمی باشد برای تسکین ِ درد عشق‌اش. ولی در نهایت، در خلوت خود، فکرِ او، تنهایش نمی‌گذارد و مرد با حقیقتِ فراموش‌نشدنی بودن این عشق روبرو می‌شود. با این حقیقت، که تنها اوست که می‌تواند مکملش باشد و تنها با اوست که با آرامش می‌رسد.

من باور دارم که مردی پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز عاشق بماند و باور دارم که زنی، بعد از سال‌ها زندگی با مَردی که نمی‌دانست عاشق‌اش است یا نه، باز هم به همان عشق ِ قدیمی‌اش برگردد. چرا که این عشق را حقیقی می‌دانم. عشقی حقیقی که کمتر دیده می‌شود ولی وجودش ناممکن نیست. عشقی حقیقی که سرانجام دو عاشق را به هم رساند و دیدیم که چه زیبا، هردو بعد از سال‌های سال زندگی، به آرامشی رسیدند که مدت‌ها بود از خود دریغ‌اش کرده بودند. چرا که من عقیده دارم از همان لحظه‌ای که فرمینا، عشق ِ حقیقی خود را طرد کرد، آرامش را از هر دویشان سلب نمود.

من عشق در زمان وبا را، رئالیسم جادویی به شمار نمی‌آورم. چرا که این عشق را حقیقی و ممکن می‌دانم و آن را مختص دنیای جادویی و غیر ِواقعیت، نمی‌بینم. چرا که هنگامی که فلورنتینو آریثا، به خانه‌ی فرمینا داثا رفت و برای رهایی از دل‌پیچه‌اش به جمله‌ی «من خوب نشانه می‌گیرم، اما اگر به تو نخورد، تقصیر من نیست.» متوصل شد، جادو کار نکرد و جمله به کمکش نیامد. چرا که خرافات در این داستان نقشی نداشتند.

من عاشق شدن سن و سال نمی‌شناسد را، در دنیای این‌بار-واقعی ِ مارکز، به راحتی می‌پذیرم و از دیدن عشقی چنین زیبا، لذت هم می‌برم...

عشق در زمان وبا، قبل از مرگِ دکتر خوونال اوربینو، یا بعد از آن؟

فلورنتینو آریثا، پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز، از بیماری عشق رنج برد و مشقت کشید. بیماری‌ای که به گفته‌ی خود گابریل گارسیا مارکز، علائمش به علائم بیماری وبا بسیار شبیه است. این مَرد سال‌ها را با امید به رسیدن به مرهم ِ بیماری‌اش و شفا یافتن گذراند و از هیچ راهی برای آماده‌کردن خود برای این مَرهم، فروگذار نکرد.

فرمینا داثا، سال‌ها را کنار مَردی گذراند که در عشق‌اش تردید داشت. همه‌ی مخالفت‌ها و تفاهم نداشتن‌ها را تحمل کرد و رنج ِ اسیر ِ آن مَرد بودن را به جان خرید. تمام ِ آن زندگی‌اش را با شادی ِ کاذب و ناراحتی ِ حقیقی گذراند.

هردو، پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز، زجر کشیدند تا سرانجام به هم رسیدند. پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز عشق، که می‌توان آن را عشق در زمان وبا نامید.

و بعد از به هم رسیدن، ناگزیر شدند که آخر عُمر ِ خود را در کشتی‌ای که پرچم زرد ِ بیماری وبا را برافراشته بود، بگذرانند. عمری سرشار از عشق، در کِشتی‌ای که به ظاهر ناقل وبا بود. عشقی در زمان وبا...

Thursday, December 01, 2011

Midnight In Paris


به جرأت می‌توان گفت «رویا» به اندازه‌ی انسان قدمت دارد. مسلماً اولین ِ اولین انسان هم رویاها و فانتزی‌هایی داشته که او را از دنیای یکنواخت و کسل‌کننده‌ی روزمره، جدا می‌ساخت. شاید بتوان گفت به همین دلیل است که فیلم‌ها و داستان‌هایی که درباره‌ی آرزوهایِ فانتزیِ انسان ساخته و نوشته می‌شوند، تمامی ندارند و هربار، هریک، زیبایی ِ خاص ِ خود را دارند. رویاهای سفر به آینده و گذشته، سفر به دنیای خواب‌ها، به بهشت، به جهنم، به دنیای حیوانات، به کُرات دیگر و دنیای آدم فضایی‌ها... همه و همه نشانه‌ی بارزی‌است مبنی بر این‌که انسان دوست دارد همه‌جا باشد، جز جایی که واقعاً هست. دنیای خیال و رویا و آرزوی رسیدن به آن، چیزی بسیار فراتر از این‌هاست که داستان‌ها و فیلم‌هایی که به آن حقیقت و تصویر می‌بخشند، به این زودی‌ها جذابیت خود را برای ما انسان‌هایی که اسیر ِاین بُعدِ تکراریِ دنیای‌مان شده‌ایم، از دست بدهد.

«نیمه‌شبی در پاریس» سفر ِ دیگری بود به دنیایِ ورای عقل و منطق. این‌بار سفری تکراری ولی زیبا و متفاوت به رویاهای انسان‌های اهل ادب و شعر و هنر. سفری به دنیایی که بیش از الان، مجالِ پیشرفت و رشد داشت و هنوز حرف‌هایی جدید برای گفتن بود. دنیایِ جوانی ِ نویسنده‌ها و هنرمندهایی که در دنیای امروز، ما به‌شان عشق می‌ورزیم و ستایش‌شان می‌کنیم. دنیایی که مشاهیر، هنوز خود نمی‌دانستند که چه خواهند شد و تقلا می‌کردند برای کسی شدن. دنیایی که پیکاسو و همینگوی و فیتزجرالد، جوان‌هایی عادی بودند و زندگی عاشقانه‌ و دغدغه‌های عادیِ خود را داشتند. دنیای مردمی عادی که ستاره‌های زمان ما شدند.

«نیمه‌شبی در پاریس» به همان زیبایی که پاریس را در زمان ما به تصویر کشیده بود، پاریس ِ قرن بیستم و هجدهم را نیز  با هنرمندیِ تمام، نشان داده بود. پاریس ِ نورانی ِ چشمک‌زن که زیبایی خود را در تمام زمان‌ها به بهترین شکل ممکن، حفظ کرده است. که البته خالی از لطف نیست که بگوییم این زیبایی ِ بی حد و حصر، با فیلم‌بردای فوق‌العاده‌‌ای که به عمل آمد، دو چندان شده بود.

به جرأت می‌توان گفت پاریس شایسته‌ترین شهر برای ساخت چنین فیلمی بود. شهری که فرهنگ و هنر مدیون انسان‌هایی‌ست که از آن برخاستند. شهری که هر گوشه‌ی تاریخش، هنری را به دنیا عرضه کرده است. وودی آلن هم کم نگذاشته و عشق و علاقه‌ی خود و خیلی‌های دیگر به پاریس را، به خوبی نشان داده است.

مخاطب‌های نیمه‌شبی در پاریس

بخش‌های طنزآمیز ظریفی که در فیلم وجود دارد، مسلماً از دستِ مخاطبی که با هنر آشنایی ندارد، در می‌رود و زیبایی خود را برای او از دست می‌دهد. اما به‌عکس، مخاطب ِ اهل ادب را به شور و شعف وا می‌دارد. برای مثال شخصیتی که برای همینگوی خلق شده بود و یا قسمتی که گیل با دالی درد و دل می‌کند و هم‌چنین بخشی که گیل ایده‌ی یک فیلم را به لوییس بونول می‌دهد، همه نکات طنز ظریفی در بر داشتند که برای بیننده‌ای که با این مشاهیر آشنایی دارد، بسیار زیبا و جذاب است.

اما همه‌ی این‌ها باعث نمی‌شود که مخاطب عام از «نیمه‌شبی در پاریس» لذت نبرد. به‌هر حال کسی‌ نیست که اسمی از پیکاسو نشنیده باشد و یا نداند که همینگوی کیست. پس فضای فیلم برای هیچ‌کس، گُنگ و نامفهوم نخواهد بود و هرکسی را می‌تواند جذب کند. مسلماً همه‌ی انسان‌ها روزی رویای این را داشته‌اند که به گذشته برگردند و همه‌ی چیزهایی که در تاریخ می‌خوانیم‌شان را از نزدیک ببینند. سفر به گذشته‌‌ای که هنوز خیلی چیزها برای اختراع و ساختن و خیلی حرف‌ها برای گفتن و نوشتن و به تصویر کشیدن بود، هرکسی را وسوسه می‌کند. گذشته‌ای پر از نوآوری‌ها، فرهنگ‌های نوپا، جنبش‌های جدید و تفکرات نو. گذشته‌ای که همه‌چیز شکل انسانی‌تری داشت و هنوز چیزی بود که ارزش فکر کردن و تعمق داشته باشد. نه زمانِ حالی که نهایتِ پیشرفتش، نو کردن و بهتر کردنِ ایده‌های کهنه است.

پس می‌شود گفت مخاطبِ عام هم به همان اندازه که مخاطبِ خاص از فیلم لذت می‌برد، جذب آن خواهد شد. «نیمه‌شبی در پاریس» فیلمی بود برای همه‌ی کسانی که هنوز به فانتزی و رویا عشق می‌ورزند.

بازیگرها

Owen Wilson در نقش «گیل»، نمونه‌یِ بی‌نقصی بود از یک انسانِ خیال‌پرداز که زندگی ِ کنونی‌اش راضی‌اش نمی‌کند و به چیزی فراتر از یک شغل معمولی و یک همسر ِ سطحی‌نگر، نیاز دارد. ویلسون، احساسات را به خوبی منتقل می‌کرد و دست‌پاچگی و استرس‌ ِ انسانی که بین دوره‌ی خودش و دوره‌ی مورد علاقه‌اش گیر کرده را به خوبی در حرکات و دیالوگ‌های‌اش، نشان می‌داد.

Marion Cotillard که به جرأت می‌توانم بگویم بهترین بازیگر ِ ممکن برای نقش «آدریانا» بود، بازی ِ درخشانی ارائه داد. اول از همه مدلِ قیافه و موهای این بازیگر و دوم نرمی ِ حرکات و ظرافتش، او را به عنوان یک زن ِ از قرن بیستم، بی‌نقص ساخته بودند که تمامی هنرمندان را شیفته‌ی خود می‌کرد. و دوم نقش‌آفرینی ِ فوق‌العاده‌ی خود بازیگر بود که تمامی آرزوها و عشق و علاقه‌ی این زن را، با حرکات، حالت‌ها و نگاه‌های‌اش، منتقل می‌کرد. خالی از لطف هم نیست که به حالتِ سیگار کشیدنش اشاره‌ شود که با ظرافت، شباهت‌اش را به زن‌های قرنِ بیستم، بیشتر می‌کرد.




 Corey Stollدر نقش «ارنست همینگوی» با دیالوگ‌های زیبایی که در رابطه با شجاعت و مردانگی و جنگیدن داشت، به خوبی شخصیت ارنست همینگوی را القا می‌کرد و جذبه و شهامتش را به زیبایی نشان می‌داد.

«سالوادور دالی» با بازیِ Adrien Brody، با وجود این‌که نقش ِ زیادی در فیلم ایفا نکرد، ولی همان قسمت کوتاه را هم به زیبایی ارائه داد و یکی از بخش‌های محبوب و دوست‌داشتنی ِ فیلم را آفرید.

فراموش‌نشدنی‌ها

هنگامی که «ارنست همینگوی» از مرگ و ترس از آن سخن به میان می‌‌آورد، مفهوم ظریف و زیبایی از عشق حقیقی ارائه می‌دهد. همینگوی علت ترس از مرگ را «به اندازه‌ی کافی دوست داشته نشدن» بیان می‌کند و از این می‌گوید که وقتی یک مرد، بدن و دِلش را با زنی که عشق حقیقی ِ اوست و حس مردانگی به او می‌دهد، تقسیم می‌کند، آن زمان است که جهان محو می‌شود و تنها چیزی که باقی می‌ماند، مَرد است و عشقش. و نه هیچ جهانی برای نگران بودن درباره‌اش و نه هیچ ترسی از مرگ. در آن لحظه، تنها چیزی که در دِل باقی می‌ماند، اشتیاق به زنده‌ماندن و عشق‌ورزیدن است و جایی برای ترس از مرگ، نمی‌ماند. و آن‌وقت است که انسان حس جاودانگی می‌کند، وقتی که فقط خودش است و عشق ِ حقیقی‌اش.

هم‌چنین هنگامی که «گیل» از راضی نبودنِ انسان‌های هر دوره می‌گوید. این‌که مَردم زمان ما می‌خواهند در قرنِ بیستم باشند و مَردم قرن ِ بیستم، عاشق ِ قرن هجدهم‌اند و قرن هجدهمی‌ها، به بودن در دوره‌ی رنسانس می‌اندیشند. و زیبایی ِ فیلم دوچندان می‌شود وقتی که به مخاطب نشان می‌دهد که مَردم ِ همه‌ی زمان‌ها، زمان ِ خود را کسل‌کننده و تمام‌شده می‌دانند و می‌خواهند به زمان قبل از خود بروند.

نقاط ضعف

به سختی می‌توان نقطه‌ی ضعفی برای این فیلم پیدا کرد. چرا که هیچ نقص ِ قابل ملاحظه‌ای نداشت. با وجود این‌ها، نمی‌توان از قسمتِ جدا شدن «گیل» از «آدریانا» صرفِ نظر کرد. در طولِ فیلم، عشقی که بین این دو دیده می‌شد، بسیار فراتر از این بود که به‌راحتی و بعد از یک مکالمه‌ی کوتاه، از یکدیگر جدا شوند. این صحنه نیاز به کار و درخشندگی ِ بیشتری داشت. این جدا شدنِ کوتاه، آن‌چنان که باید متأثرکننده نبود و عشق و علاقه‌ی‌شان را آن‌طور که بود، نشان نمی‌داد. چرا که در طول فیلم، عشق ِ این دو، به عنوان یک عشق ِ حقیقی معرفی شده بود.

هم‌چنین مسئله‌ای در رابطه با زندگی ِ همینگوی که بیشتر از یک سوتی ِ عادی بود. ارنست هنگامی که برای زندگی، از آمریکا به پاریس رفت، متأهل بود، درحالی که در این فیلم به وضوح مجرد و عاشق ِ آدریاناست.


Friday, November 25, 2011

The Metamorphosis

زنبوری را می‌بینی، چنبره‌ زده‌ است اطراف گُلی. می‌پنداری از آن تغذیه می‌کند، شیره‌اش را می‌ممکد، حیات‌اش را در هم می‌شکند و ضعیف‌اش می‌کند. 

Wednesday, November 16, 2011

Mahmo0d And The Deathly Sizes!


محمود و جدال با سایز

عموجان اگر بخواهم بگویم داستان از کجا شروع شد، باید بگویم یک روز صبح از خواب بیدار شدم، ولی ترجیح می‌دهم کمی ماجرا را کش دهم و از اندی قبل‌تر شروع کنم تا به هر شکلی شده، کل چیزی را که می‌خواهم برایت شرح دهم، به شخص ِ شخیص ِ خودم ربط دهم!

خب پس می‌گویم داستان از آنجا شروع شد که دو نفر آدم کوتاه‌قد با هم تشکیل خانواده دادند و من ِ محمود را به این دنیا آوردند. خب قاعدتاً من هم ریزه‌میزه از آب در آمدم. البته عمو خودت که می‌بینی چندان هم ریزه‌میزه نیستم، نه؟!! (جانِ مادرت تایید کن،‌ خو نیستم که میگم، به خدااا!)

بعد عموجان بذار قبل از این‌که بگویم چه دردسرهایی داشت این مسئله، از فواید وافرش آگاهت کنم. آخر تو که می‌دانی، همیشه باید خوش‌بین بود! بـــله! یکی از مزایای این کوچکی که همیشه به دردم می‌خورد، این بود که به راحتی می‌توانستم دست آدم‌ها را - چه کوچک، چه بزرگ، چه بلند، چه کوتاه – به راحتی و بدون این‌که به خود زحمتی بدهم، ببوسم و تازه کلی هم خودشیرینی کنم! بعد مثلاً یک‌ آدم‌هایی بودند، خیلی بلند، انقــد بلند! به‌جای این‌که به خود زحمت دهم روبوسی کنم، دستشان را می‌بوسیدم و ارجی هم می‌گرفتم. چون اگر می‌خواستم رویشان را ببوسم، نسبت به این‌که خم شوم و دستی ببوسم، بیشتر باید حرکات کششی انجام می‌دادم! تازه این‌طوری کوتاهی‌ام هم خیلی به چشم نمی‌آمد.

و اما دردسرش! خب در هر صورت با این‌که چندان هم اینقدی نیستم، از این دسته بخت‌برگشته‌هایی بودم که سایزشان استاندارد نبود. (همه چیز زیر سر ِ آن ژن‌های لعنتی بود!) عموجان کفش که چه عرض کنم، لباس زیر هم می‌خواستم بخرم، سایزم نبود! یا بزرگ‌تر بود یا کوچک‌تر!  البته یک کاپشن داشتم که دستِ رئیس تولیدی‌اش درد نکند؛ فیتِ تنم بود، اصلاً انگار پوست تنم بود!!

بعد خلاصه دیگر عذابی بود در هر صورت. بعد می‌دانی چه شد؟! حالاست که رسیدیم به آن صبحی که از خواب بیدار شدم. یعنی بیدار که نشدم، زن‌عمویت با یک مشقتی از خواب بیدارم کرد. نگاه کردم به ساعت دیدم پنج صبح است، کله‌ی سحر! با چشمان نیمه‌بسته که با وجود سایز ِ خودشان، نیمه‌بسته‌شان بسته محسوب میشد، گفتم که زن چه مرگت شده، داشتم خوابِ نماز خواندن با امام زمان  را می‌دیدم. زنک گفت نگاهی به من بینداز و بعد خزعبلات بباف برای خودت. عموجان نگاه کردم یعنی یَک چیزی دیدم که به عمرم ندیده بودم! این سرکار زنِ اولِ مملکت که خودش به اندازه‌ی کافی چربی داشت، حالا چنان سایزی پیدا کرده بود که در اتاق جای سوزن انداختن نگذاشته بود.

- البته به نظر میاد جای محمود انداختن گذاشته بود!

عموجان تو هم زبان در آوردی؟ بگم شب‌ها تختت را خیس می‌کنی؟ ای بزغاله! تو هم دستِ کمی از آن منتقدان گوساله‌صفت نداری.

خب بگذریم. در هر صورت شده بود یک چیزی تو مایه‌های تانک‌های جنگی خودمان! اصلاً درحدی شده بود که می‌خواستم مثل اردن، دو تکه که سهل است، هفت هشت تکه شود! خلاصه ماندیم چه کنیم و این‌ها و هرچه فکر کردیم چرا چنین شده به جایی قد نداد عقلمان.

- البته قد و قواره‌تون هم به جایی عقلی نداد عموجان!

نپر وسط حرفِ من گوسپند!

خب داشتم می‌گفتم، در هر صورت هیچ کاری نکردیم و تا صبح فقط آب‌قند به خورد یکدیگر دادیم. بعد دیگر بلند شدم بروم سرکار تا شاید آنجا از کسی چاره‌ای بجویم. از خانه که بیرون زدم عجیب هوا هنوز تاریک بود! سرم را بالا کردم دیدم واویلا، وا عجبا، وا اماما! همه شده‌ بودند در حد قد و قواره‌ی همان لولوی معروف! همه شده بودند چیزی در ابعاد زنم و سایه انداخته بودند بر روی من ِ فلک‌زده. ناخودآگاه نگاهی به دست‌هایم انداختم ببینم شاید منم مثقالی هم که شده بزرگ‌تر شده باشم، ولی از این خبرها نبود. هنوز همان چند وجبی بودم که قبلاً بودم!

خلاصه هرجور که شده از آنجا در رفتم و خود را به سر کار رساندم. سر کار هم که رفتم همان آش بود و همان کاسه. همه‌ی وزیر  وزرا جمع شده بودند جلوی در و نمی‌توانستند بروند داخل. در عجب بودم ملتِ توی کوچه و خیابان چطور بیرون آمده بودند.

بعد دیگر همه ریختند سرم که محمود، کلک، چه معجونی خوردی که به این درد کوفتی دچار نشده‌ای؟ ما را چه شده؟ نکند واقعاً با مهدی دستی توی کاسه داشته‌ای؟ حالا چه خاکی باید به سرمان بریزیم که حتی از ماشین‌مان نمی‌توانیم استفاده کنیم؟ آمدیم بدحجابی را کم کنیم حالا خودمان شده‌ایم مثل جنگلی‌ها که یک برگ می‌زنند به کون لختشان و بس؛ لباس‌هایمان هم که اندازه‌ی آن برگ شده‌اند روی تنمان! محمود، وای بر تو، چه کردی مردک؟ و از این شر و ورهای ناشی از شوکِ لولو شدن.

خلاصه هرجور که بود قانعشان کردم که روحم هم از این ماجرا خبر ندارد و امام زمان و من و رابطه‌مان به کل دروغی بود که شماهای مشنگ، قشنگ باور کرده بودید و به زمین و آسمان قسم که نمی‌دانم چه شده برایتان. بعد دیگر نشستیم فکر کردیم که ببینیم چه کنیم. تحقیقات کردیم و فهمیدیم کل مردم ایران انقد شده‌اند. بعضی خیلی چاق، بعضی خیلی تال، چیز... بلند، ولی در هر صورت همه تغییر سایز داده بودند چند برابر!

تماس گرفتیم با خارجه، فهمیدیم آنجا از این بساط‌ها نیست و هرچه بوده در مرزهای ایران بوده و خارج از مرزها خبری نیست. حرفمان را که اول باور نمی‌کردند، آخرش از همه‌جا نماینده فرستادند اینجا و خودشان دیدند. اصلاً قیافه‌شان یک‌جوری شد که نگو. می‌خواستند چند نفری ببرند آزمایش کنند که نگذاشتیم، لامصب‌ها از هر جک و جونوری می‌خواهند آزمایش بگیرند. به هرحال غول شده بودیم و قدرتمند، یعنی ببخشید، شده بودند. خلاصه ترسناک شده بودند ملت و حرف‌شنوی داشتند از ما.

حالا خارج از همه‌ی این‌ها مانده بودیم چه کنیم کوچک‌ شوند. و تا زمان یافتن راه‌حل چه نوع خاکی بر سرشان بریزند. لباس نداشتند و با هزار سختی و تقلا می‌توانستند وارد خانه‌ی خود شوند. من ِ از همه بدبخت‌تر هم که دیگر زنم به کارم نمی‌آمد! همه‌شان هم یک خروار غذا باید می‌خوردند تا سیر شوند، بعد یک عذابی هم بود دفع این غذاها!! واقعاً نمی‌دانم چطور سر می‌کردند.

خب سرت را درد نیاورم؛ اول آمدیم کلی روحانی جمع کردیم یک‌جا که دست به دعا شوند، شاید خدا یک فرجی را کرد!! بعد هرچه دکتر و مهندس و از این‌ چیزها بود، دستور دادیم بهشان که هرکاری را می‌کنند، ول کنند و بچسبند به یافتن راه‌حلی برای این مصیبت. حقوق خفنی هم برایشان در نظر گرفتیم. فقط در نظر گرفتیم هااا! بعد به تولیدی‌ها و این چیزها هم گفتیم موقتاً هرچه درست می‌کنند با سایز بزرگ درست کنند.

بعد یک حرکت بس شیرینی هم زدیم، بگذار بگویم برات. اصلاً خرکیف می‌شوم وقتی یادم می‌آید! زنگ زدیم به خارجه باز. گفتیم که آقا ما دیگر ده برابر شما زور داریم. بدون چرت و پرت‌های جنگی هم می‌توانیم تبدیلتان کنیم به کباب کوبیده. پس یا به کل ِ مخ‌های کشورتان دستور می‌دهید تمرکز کنند روی حل مشکل ما، یا حمله می‌کنیم! یعنی سوسک شده بودند در برابرمان اســمی! بعدش کلی خندیدیم با بر و بچ ِ وزیر وزرا!
ولی بدبختانه... رسیدیم به  تراژدی حالا. روزها و روزها گذشت و هیچ کس به هیچ نتیجه‌ای نرسید. خو اصلاً کی می‌توانست برسد؟ اصلاً منطقی‌ست صبح بیدار شوی ببینی چند برابر شده‌ای، و بعدش هم بتوانی سه سوت حلش کنی؟ خو حتماً حکمتی چیزی درونش بود عمویی!

خلاصه دیگر کلاً سرت را درد نیاورم تمامش کنم، سر خودم هم درد گرفت! ملت وقتی دیدند قرار نیست کوچک شوند دوباره، بیخیال ِ من ِ بدبخت شدند. دیدند خودشان تغییر نمی‌کنند، پس به جاش زدند کشور را تغییر دادند. همه چیز را سایز بزرگ کردند. از لباس‌ها گرفته تا ساختمان‌ها. عین چی هم کار می‌کردند و همه چیز را با خودشان وفق می‌دادند. واقعاً برایم عجیب بود که چطور این‌بار هم راه آسان‌تر را انتخاب نکردند و خودشان را وفق ندادند با شرایط، برعکس شرایط را به وفق شدن وادار کردند!

خلاصه بهت گفتم که چیزی سایز من پیدا نمی‌شد قبلاً، حالا دیگر به معنای واقعی کلمه، چیزی اندازه‌ی من بدبخت وجود نداشت. کوچک بودم، شدید کوچک‌تر شدم. اوضاع طوری شد که دیگر حس نمی‌کردم آن‌ها بزرگ شده‌اند، حس می‌کردم خودم آب رفته‌ام! چون دیگر کم‌تر چیزی اندازه‌ی من پیدا میشد. زندگی فاجعه‌ای شده بود برایم. بین خودمان باشد، شب و روز دعا می‌کردم نسل بعدی که به دنیا می‌آید، نرمال باشد تا همه‌ی این‌ها ضایع شوند! ولی هرچه به دنیا می‌آمد، نره غول بود عین خودشان.

من هم دیگر تنها یک چاره داشتم. هواپیمایی که برای آن‌ها گاری محسوب میشد را برداشتم و آمدم به این خراب‌شده مصر! هیچ‌کس هم اعتراضی نکرد. چون گدای سر کوچه هم بیشتر از من به چشم می‌آمد در آن کشور. تازه شنیده‌ام جا کم آورده‌اند، می‌خواهند کشورهای اطراف را تصرف کنند. دیگر نمی‌دانم شایعه‌ست یا نه.
خب این هم از این. عموجان گم‌شو برو سر درس و مشقت، تمام شد.

- پس آخرش امام زمان ظهور کرد یا نه؟!!!

اِی مادربـ...

Tuesday, November 15, 2011

Living In a World, So Cold...!


ستم است، دلتنگی برای چیزی که وجود خارجی نداشته، چیزی که زایده‌ی تخیلاتت بوده. وهمی که با آن روز می‌گذراندی، وهمی که همه‌ی یاد و اندیشه‌ات را پُر کرده بود از خود. وهمی که به امید آن بیدار می‌شدی، با مرور آن به خواب می‌رفتی، لبخندِ روزت را از زیبایی ِ دروغین‌اش می‌گرفتی، قهقه سر می‌دادی با خوشمزگی‌هایش، گریه می‌کردی از اندوهِ مجازی‌اش.

مسخره است، عذاب است، زجر است، خنده‌دار است، دیوانه‌وار است، ویران‌گر است که دلت تنگ شود برای اتفاقاتی که هرگز اثری از آن‌ها در فرسنگ‌ها دورتر از زندگی‌ات هم نبوده. اتفاقاتی‌ که هیچ‌گاه به وقوع نپیوسته‌اند، مکان‌هایی که هیچ‌وقت نبودی درشان، احساساتی که هرگز تجربه نکردی، کارهای شگفت‌انگیزی که هیچ‌گاه انجام نداده‌ای. خنده‌ات می‌گیرد وقتی خودت را می‌بینی در حالی که دلت برای همه‌ی این نشده‌ها تنگ شده.

مضحک‌تر از همه‌ این است که پشیمان شوی از کرده‌هایت در این اوهام. که چرا فلان چیز را گفتی و فلان کار را کردی و آن یکی را بی‌خیال شدی و این یکی را انجام ندادی. مضحک که چه عرض کنم... آدم در آسایشگاه روانی هم با همچین رگر ِت‌های ابلهانه‌ای روبرو نمی‌شود.

بعد دیوانه‌کننده‌تر از همه‌ی این‌ها، دلیل دلتنگ‌شدنت که جا دارد درباره‌اش گفت صد رحمت به توهم‌های شخصیتِ لئوناردو دی‌کپریو در شاتر آیلند! دلت تنگ می‌شود چون دیگر عاجزی از آفرینش این اوهام. توانش را نداری و نمی‌دانی چگونه. تمام زورت را هم که می‌زنی مثل قدیم بی‌نقص و واقعی نمی‌شوند. فقط یک‌سری توهمات نامعقول و غیرقابل باور از آب در می‌آید. قشنگ عین مواردی که داستانی، قطعه‌ای، مقاله‌ای چیزی می‌نویسی و بعد یکهو وُرد می‌پرد و همه‌اش به باد فنا می‌رود و هرچقدر هم بعدها تلاش کنی باز، افاقه‌ای ندارد و هیچ‌وقت مثل همان چیزی که اول نوشتی، نمی‌شود. و بعد عین آدمی که به اشتباه و ناگهانی کسی را به قتل رسانده، افسوس می‌خوری که چرا بیشتر حواست را جمع نکردی یا سیوش نکرده بودی و این بساط‌ها. بعدش هم که مثل خر دلت تنگ می‌شود برایش و تریپِ I want it back می‌شوی.

کلاً... عرض کردیم که... ستم است!

پی‌نوشت: لحن ِ و نثر ِ داغوون و افتضاح، ناشی از خستگی ِ چهل و هشت ساعت نخوابیدن و ناتوانی از باز نگه‌داشتن چشم‌ها می‌باشد. پوزش می‌طلبم از خودم.


Just Kidding!




Monday, November 14, 2011

Show Must Go On!



سابق، از این می‌نالیدند که چگونه، حال از این می‌نالند که چِرا. مَنی که سابق هم خزیده بودم زیر این نقاب چِرا، حالا چگونه بینم و دانم آشیانت را؟!

Sunday, November 13, 2011

So What?!

این فکرها و دغدغه‌هایی که به اندازه‌ی تاریخ ِ به ظاهر خاص ِ امروز هم اهمیت ندارند، فریاد می‌کشند از درون و دیواره‌های عقل و منطق را نابود می‌کنند با آوای بی‌صدایِ بی‌اهمیت‌شان. و من این وسط مانده‌ام و می‌خندم به خود و همه‌ی چیزک‌هایی که در مغزم می‌خزند و با وجودِ بی‌چیزشان، سرشارم می‌کنند از دردهایی ویران‌کننده، هرچند بیهوده و پست و... (اَه... هیچ معادل فلاکت‌زده‌ی دیگری برای بی‌اهمیت پیدا نمی‌کنم. لعنت بر این دایره لغاتِ اندک.) می‌خندم به مردمانی که هزاران بار بیشتر، پُر شده‌اند از این چیزک‌ها. مردمانی که مهمِ زندگی‌شان، این است که امروز یازدهِ یازدهِ یازده است! دریغ از این‌که در این یازدهِ یازدهِ یازده، چه استعدادها به قلب دودزده‌ی زمین نپیوسته‌اند و من مانده‌م در این تاریخ و به این فکر می‌کنم که چه اهمیتی دارد برای من که چه‌ها و که‌ها به کجاها پیوسته‌اند و نپیوسته‌اند و چرا سنگ‌شان را به سینه می‌زنم.

مانده‌ام این وسط و عذاب وجدان گرفته‌ام از این‌که هنوز چندها کتاب مانده که نخوانده‌ام و عوضش هر روز صفحه‌ها فیس‌بوک می‌خوانم. از این‌که هنوز چه فیلم‌هایی مانده که ندیده‌ام و عوضش سریال‌ها و فیلم‌های کمدیِ عامه‌پسند می‌بینم. از این‌که چه‌ها مانده که نمی‌دانم و که‌ها مانده که نمی‌شناسم و عوضش هر روز در مدرسه باید علم بیست سال پیش را بخوانم. و دغدغه‌ام این است که در این تنگنای زمان، حس خفقان گرفته‌ام و هزاران‌ها مانده که بدانم ولی هیچ حرکتی به خود نمی‌دهم. و در پس همه‌ی این‌ها، من مانده‌ام و این دغدغه که واقعاً اوج دغدغه‌ای که یک به اصطلاح انسان می‌تواند داشته باشد، همین‌هاست؟! و اصلاً چرا این‌ها باید حتی دغدغه باشند؟! اصلاً دغدغه چیست؟ عذاب وجدان این وسط چه زهرماری است؟! اصلاً چرا باید الان اهمیت بدهم که بعد از علامت سوال، علامت تعجب بگذارم یا نه؟! همه‌ی این‌ها که چی؟ این همه نگرانی برای این چیزک‌ها که چی؟!

و بعد چقدر هم قشنگ به خودم دلداری می‌دهم که کسانی هستند که دغدغه‌ی‌شان این است که لباس زیرشان مارک باشد یا نه، مشروب‌شان در مهمانی باشد یا نه، مغازه‌ی بغلی سیگار تمام نکرده باشد یک وقت و آن‌ها بی‌دود بمانند در بین دوستان‌شان. اوج نگرانی‌شان هم این است که فلانی هنوز اهمیت می‌دهد یا نه!!
و بعد هم این فکر آزاردهنده که خاک بر سر، از کجا معلوم که دغدغه‌های خودت از این‌ها هم پایین‌تر نباشند؟! از این آدم‌های سطحی نگر که چه عرض کنم، هوا نگر!! این ادعای اهل قلم و کتاب و غیره و ذلک‌، که معلوم هم نیست تو خالی باشد یا نه، تو را به کجا می‌رساند در نهایت؟ همه‌ی این‌ها برای که و چه؟ تهش هیچ چیز نمی‌ماند جز هیچ...
جز پوچی...



Another Launchpad


بالاخره از سکوی پرتاب دل کندیم و به اینجا نقل مکان کردیم. باشد که کلاسی که فیلتر بودن به وبلاگ می‌دهد، شوق و ذوقی گردد برای آپ نموندن.

پی‌نوشت: من بابِ کلمه‌ی چنگ‌جایَک... همان جایِ چنگ است!

پی پی‌نوشت: فعلاً شوق و ذوق کافی برای راست و ریست نموندنِ ظاهرِ وبلاگ موجود نمی‌باشد.