Thursday, December 08, 2011

Is This A Life Or an Already Written Book?


لحظاتی در این زندگی ِ نه‌چندان غافلگیرکننده هستند که، به خودت می‌آیی و می‌بینی تمام ِ آن چیزهایی که از مدت‌ها پیش می‌دانستنی روزی به سرت خواهند آمد و با وجودشان، وجودَت را ذره‌ذره، برای وجود داشتن ناممکن می‌کنند، تمام آن چیزهایی که یک عمر انکارشان می‌کردی و با خوش‌بینی می‌گفتی «هه! امکان ندارد این اتفاق برای من بی‌افتد!»، تمام آن زخم‌ها، همه، در نهایت به سراغ‌ات آمده‌اند و دارند وجودت را می‌درند و پاره‌پاره می‌کنند.

این‌که مثلاً امسال، دقیقاً می‌دانی دو سال دیگر کجا خواهی بود و چه خواهی کرد و چه اتفاق‌هایی هویت‌ات را خدشه‌دار کرده‌اند، ولی باز هم با نهایتِ جهل و آگاهی راه‌ات را ادامه می‌دهی و به همه‌ی آن اتفاقاتی که کثافت از سر و روی‌شان می‌بارد، اجازه‌ی وقوع می‌دهی، چرا که هیچ چیز ِ دیگری از دست‌ات برنمی‌آید... خُب... انصافاً خیلی زور دارد. و اوج ِ زورَش هم وقتی نمایان می‌شود که حالا دو سال بعد از امسال شده و خودت را می‌بینی، دقیقاً در وضعیتِ فلاکت‌باری که دو سال پیش برای خودت پیش‌بینی کرده بودی و سعی می‌کردی انکارَش کنی. درست مثل ِ وقتی که می‌دانی فلان وسیله داغ است، ولی با این وجود لمسش می‌کنی و بعد از آن، با سوزش ِ سوختگی ِ دستت سر و کله می‌زنی.

و چقدر احمقانه... چقدر کودکانه... و چقدر ساده... همیشه همان کار را دوباره انجام می‌دهی. همیشه با خود عهد می‌بندی که دیگر هرگز، ولی به محض این‌که فرصت‌اش پیش آمد، دیگر هرگزت به اعماق ِ چاهِ کثیفِ فراموشی سپرده می‌شود. همیشه... دوباره و دوباره... با وجود این‌که می‌دانی دستت خواهد سوخت، باز هم آن وسیله‌ی داغ ِ لعنت‌شده را لمس می‌کنی. و شاید تا ابد هم به این بچه‌بازی‌های‌ات ادامه دهی...

دیگر این‌که درس نمی‌گیری از این خراش‌ها چون خراش‌ها را دوست داری، یا درس نمی‌گیری چون می‌خواهی اثبات کنی که زندگی ِ نه‌چندان غافلگیرکننده، بالأخره روزی می‌تواند غافلگیر کننده شود، با خودت!

آن چیز ِ داغ را لمس می‌کنی چون سوختگی‌اش را دوست داری یا می‌خواهی ثابت کنی بالأخره روزی می‌رسد که داغ نباشد، با خودت!

Monday, December 05, 2011

Love In The Time Of Cholera


عشق در زمان وبا، رئالیسم جادویی یا حقیقتی تلخ و شیرین؟

از دید مَنی که عشق را باور ندارم...

بار دیگر گابریل گارسیا مارکز، با سبکِ رئالیسم ِ جادویی ِ خاص خودش، خواننده را میخکوب می‌کند. ماجرای عشقی که بعد از پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز، به زیبایی تمام، به سرانجام می‌رسد و کامل می‌شود. عشقی که هیچ‌کس جز گابریل گارسیا مارکز، نمی‌توانست به این کاملی توصیف‌اش کند و پایانی به این زیبایی به آن ببخشد. مَنی که عشق را باور ندارم، این عشق را جادویی می‌نامم. چرا که به عقیده‌ی من هیچ انسانی نمی‌تواند پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز، آن هم بعد از آن همه روابط عاشقانه و بعد از آن همه هوس‌بازی‌ها، هم‌چنان عاشق و شیدا باقی بماند. من این عشق را غیرممکن می‌دانم، چون عقیده دارم انسان فراموش می‌کند و مشغله‌ی زندگی، آن احساساتِ جوانی را با خود می‌برد و اثری از آن باقی نمی‌گذارد.

از دیدِ من، جوانی که به اصطلاح عاشق می‌شود، تا مدت‌ها با فکر و ذکر عشق ِ خود زندگی می‌کند. اما بعد از آن و وقتی که دوباره در مسیر زندگی و شغل و کار و روابطِ دیگر قرار گرفت، از عشق ِ جوانی‌اش، چیزی جز یک خاطره برای‌اش باقی نمی‌ماند. هرازگاهی افسوس هم می‌خورد و دلش هوای آن زمان‌ها را می‌کند، ولی هیچ‌گاه بعد از پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز زندگی‌ای سرشار از فراز و نشیب، آن‌چنان دست به تلاش ِ بی‌وقفه برای رسیدن به عشق ِ قدیمی‌اش نمی‌زند. چرا که من عشق را مسئله‌ای علمی و حاصل از عملکرد انواع مختلفی از هورمون‌ها می‌دانم که اکثر آن‌ها در دوران پیری، از کار افتاده‌اند.

ولی در عشق در زمان وبا این عشق امکان‌پذیر بود. چرا که این عشق، مختص ِ دنیای جادویی و خارق‌العاده‌ی مارکز است. من این عشق را در دنیای مارکز ممکن می‌دانم، چرا که چنین عشق ِ کامل و منحصربه‌فردی را مختص دنیاهای جادویی ِ تَکی می‌دانم که خالق‌شان مارکز است. در دنیای مارکز، همیشه ممکن است انسانی وجود داشته باشد که پنجاه و سه سال، عاشق باقی بماند و حاضر شود به خاطر عشقش، باقی ِ عمرش را در رفت و آمد یک کِشتی بگذراند. من این را از دنیای مارکز بعید نمی‌دانم که زنی، بعد از سال‌ها زندگی ِ مشترک و چشیدن طعم همه نوعی از زندگی، باز هم بتواند عاشق ِ عشق ِ جوانی‌اش شود. به حدی که زندگی‌ و خانواده‌اش را رها کند و همراه با شیدایش، دوباره زندگی‌اش را آغاز کند.

من عاشق شدن سن و سال نمی‌شناسد را، در دنیای جادویی مارکز، به راحتی می‌پذیرم و از تصور عشقی چنین زیبا، لذت هم می‌برم...

از دید مَنی که عشق را باور دارم...

عشق حقیقی... مقوله‌ای که همیشه در فیلم‌ها و داستان‌ها از آن دم زده می‌شود، ولی در دنیای حقیقی کم‌تر می‌بینیم. مقوله‌ای که کم است، ولی ناممکن نیست. چرا که من انسان و احساساتش را، فراتر از عملکرد چند هورمون که بعدها هم تولیدشان متوقف می‌شود، می‌دانم. من عشق حقیقی را باور دارم، چرا که انسانیت و همه‌ی معصومیت‌هایش را باور دارم.

از نظر من، مارکز، عشقی نادر، حقیقی و شگفت‌انگیز را به تصویر کشید. عشقی حقیقی که می‌تواند در دنیای حقیقت هم وجود داشته باشد. عشق ِ مردی که تا لبِ گور، انتظار می‌کشد برای معشوقش و در زندگی طولانی‌اش، کوچک‌ترین کارها را هم به هدف ساختن زندگی‌اش همراه با زن رویاهای‌اش انجام می‌دهد. مردی که به آغوش همه پناه می‌برد، به امید این‌که مرهمی باشد برای تسکین ِ درد عشق‌اش. ولی در نهایت، در خلوت خود، فکرِ او، تنهایش نمی‌گذارد و مرد با حقیقتِ فراموش‌نشدنی بودن این عشق روبرو می‌شود. با این حقیقت، که تنها اوست که می‌تواند مکملش باشد و تنها با اوست که با آرامش می‌رسد.

من باور دارم که مردی پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز عاشق بماند و باور دارم که زنی، بعد از سال‌ها زندگی با مَردی که نمی‌دانست عاشق‌اش است یا نه، باز هم به همان عشق ِ قدیمی‌اش برگردد. چرا که این عشق را حقیقی می‌دانم. عشقی حقیقی که کمتر دیده می‌شود ولی وجودش ناممکن نیست. عشقی حقیقی که سرانجام دو عاشق را به هم رساند و دیدیم که چه زیبا، هردو بعد از سال‌های سال زندگی، به آرامشی رسیدند که مدت‌ها بود از خود دریغ‌اش کرده بودند. چرا که من عقیده دارم از همان لحظه‌ای که فرمینا، عشق ِ حقیقی خود را طرد کرد، آرامش را از هر دویشان سلب نمود.

من عشق در زمان وبا را، رئالیسم جادویی به شمار نمی‌آورم. چرا که این عشق را حقیقی و ممکن می‌دانم و آن را مختص دنیای جادویی و غیر ِواقعیت، نمی‌بینم. چرا که هنگامی که فلورنتینو آریثا، به خانه‌ی فرمینا داثا رفت و برای رهایی از دل‌پیچه‌اش به جمله‌ی «من خوب نشانه می‌گیرم، اما اگر به تو نخورد، تقصیر من نیست.» متوصل شد، جادو کار نکرد و جمله به کمکش نیامد. چرا که خرافات در این داستان نقشی نداشتند.

من عاشق شدن سن و سال نمی‌شناسد را، در دنیای این‌بار-واقعی ِ مارکز، به راحتی می‌پذیرم و از دیدن عشقی چنین زیبا، لذت هم می‌برم...

عشق در زمان وبا، قبل از مرگِ دکتر خوونال اوربینو، یا بعد از آن؟

فلورنتینو آریثا، پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز، از بیماری عشق رنج برد و مشقت کشید. بیماری‌ای که به گفته‌ی خود گابریل گارسیا مارکز، علائمش به علائم بیماری وبا بسیار شبیه است. این مَرد سال‌ها را با امید به رسیدن به مرهم ِ بیماری‌اش و شفا یافتن گذراند و از هیچ راهی برای آماده‌کردن خود برای این مَرهم، فروگذار نکرد.

فرمینا داثا، سال‌ها را کنار مَردی گذراند که در عشق‌اش تردید داشت. همه‌ی مخالفت‌ها و تفاهم نداشتن‌ها را تحمل کرد و رنج ِ اسیر ِ آن مَرد بودن را به جان خرید. تمام ِ آن زندگی‌اش را با شادی ِ کاذب و ناراحتی ِ حقیقی گذراند.

هردو، پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز، زجر کشیدند تا سرانجام به هم رسیدند. پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز عشق، که می‌توان آن را عشق در زمان وبا نامید.

و بعد از به هم رسیدن، ناگزیر شدند که آخر عُمر ِ خود را در کشتی‌ای که پرچم زرد ِ بیماری وبا را برافراشته بود، بگذرانند. عمری سرشار از عشق، در کِشتی‌ای که به ظاهر ناقل وبا بود. عشقی در زمان وبا...

Thursday, December 01, 2011

Midnight In Paris


به جرأت می‌توان گفت «رویا» به اندازه‌ی انسان قدمت دارد. مسلماً اولین ِ اولین انسان هم رویاها و فانتزی‌هایی داشته که او را از دنیای یکنواخت و کسل‌کننده‌ی روزمره، جدا می‌ساخت. شاید بتوان گفت به همین دلیل است که فیلم‌ها و داستان‌هایی که درباره‌ی آرزوهایِ فانتزیِ انسان ساخته و نوشته می‌شوند، تمامی ندارند و هربار، هریک، زیبایی ِ خاص ِ خود را دارند. رویاهای سفر به آینده و گذشته، سفر به دنیای خواب‌ها، به بهشت، به جهنم، به دنیای حیوانات، به کُرات دیگر و دنیای آدم فضایی‌ها... همه و همه نشانه‌ی بارزی‌است مبنی بر این‌که انسان دوست دارد همه‌جا باشد، جز جایی که واقعاً هست. دنیای خیال و رویا و آرزوی رسیدن به آن، چیزی بسیار فراتر از این‌هاست که داستان‌ها و فیلم‌هایی که به آن حقیقت و تصویر می‌بخشند، به این زودی‌ها جذابیت خود را برای ما انسان‌هایی که اسیر ِاین بُعدِ تکراریِ دنیای‌مان شده‌ایم، از دست بدهد.

«نیمه‌شبی در پاریس» سفر ِ دیگری بود به دنیایِ ورای عقل و منطق. این‌بار سفری تکراری ولی زیبا و متفاوت به رویاهای انسان‌های اهل ادب و شعر و هنر. سفری به دنیایی که بیش از الان، مجالِ پیشرفت و رشد داشت و هنوز حرف‌هایی جدید برای گفتن بود. دنیایِ جوانی ِ نویسنده‌ها و هنرمندهایی که در دنیای امروز، ما به‌شان عشق می‌ورزیم و ستایش‌شان می‌کنیم. دنیایی که مشاهیر، هنوز خود نمی‌دانستند که چه خواهند شد و تقلا می‌کردند برای کسی شدن. دنیایی که پیکاسو و همینگوی و فیتزجرالد، جوان‌هایی عادی بودند و زندگی عاشقانه‌ و دغدغه‌های عادیِ خود را داشتند. دنیای مردمی عادی که ستاره‌های زمان ما شدند.

«نیمه‌شبی در پاریس» به همان زیبایی که پاریس را در زمان ما به تصویر کشیده بود، پاریس ِ قرن بیستم و هجدهم را نیز  با هنرمندیِ تمام، نشان داده بود. پاریس ِ نورانی ِ چشمک‌زن که زیبایی خود را در تمام زمان‌ها به بهترین شکل ممکن، حفظ کرده است. که البته خالی از لطف نیست که بگوییم این زیبایی ِ بی حد و حصر، با فیلم‌بردای فوق‌العاده‌‌ای که به عمل آمد، دو چندان شده بود.

به جرأت می‌توان گفت پاریس شایسته‌ترین شهر برای ساخت چنین فیلمی بود. شهری که فرهنگ و هنر مدیون انسان‌هایی‌ست که از آن برخاستند. شهری که هر گوشه‌ی تاریخش، هنری را به دنیا عرضه کرده است. وودی آلن هم کم نگذاشته و عشق و علاقه‌ی خود و خیلی‌های دیگر به پاریس را، به خوبی نشان داده است.

مخاطب‌های نیمه‌شبی در پاریس

بخش‌های طنزآمیز ظریفی که در فیلم وجود دارد، مسلماً از دستِ مخاطبی که با هنر آشنایی ندارد، در می‌رود و زیبایی خود را برای او از دست می‌دهد. اما به‌عکس، مخاطب ِ اهل ادب را به شور و شعف وا می‌دارد. برای مثال شخصیتی که برای همینگوی خلق شده بود و یا قسمتی که گیل با دالی درد و دل می‌کند و هم‌چنین بخشی که گیل ایده‌ی یک فیلم را به لوییس بونول می‌دهد، همه نکات طنز ظریفی در بر داشتند که برای بیننده‌ای که با این مشاهیر آشنایی دارد، بسیار زیبا و جذاب است.

اما همه‌ی این‌ها باعث نمی‌شود که مخاطب عام از «نیمه‌شبی در پاریس» لذت نبرد. به‌هر حال کسی‌ نیست که اسمی از پیکاسو نشنیده باشد و یا نداند که همینگوی کیست. پس فضای فیلم برای هیچ‌کس، گُنگ و نامفهوم نخواهد بود و هرکسی را می‌تواند جذب کند. مسلماً همه‌ی انسان‌ها روزی رویای این را داشته‌اند که به گذشته برگردند و همه‌ی چیزهایی که در تاریخ می‌خوانیم‌شان را از نزدیک ببینند. سفر به گذشته‌‌ای که هنوز خیلی چیزها برای اختراع و ساختن و خیلی حرف‌ها برای گفتن و نوشتن و به تصویر کشیدن بود، هرکسی را وسوسه می‌کند. گذشته‌ای پر از نوآوری‌ها، فرهنگ‌های نوپا، جنبش‌های جدید و تفکرات نو. گذشته‌ای که همه‌چیز شکل انسانی‌تری داشت و هنوز چیزی بود که ارزش فکر کردن و تعمق داشته باشد. نه زمانِ حالی که نهایتِ پیشرفتش، نو کردن و بهتر کردنِ ایده‌های کهنه است.

پس می‌شود گفت مخاطبِ عام هم به همان اندازه که مخاطبِ خاص از فیلم لذت می‌برد، جذب آن خواهد شد. «نیمه‌شبی در پاریس» فیلمی بود برای همه‌ی کسانی که هنوز به فانتزی و رویا عشق می‌ورزند.

بازیگرها

Owen Wilson در نقش «گیل»، نمونه‌یِ بی‌نقصی بود از یک انسانِ خیال‌پرداز که زندگی ِ کنونی‌اش راضی‌اش نمی‌کند و به چیزی فراتر از یک شغل معمولی و یک همسر ِ سطحی‌نگر، نیاز دارد. ویلسون، احساسات را به خوبی منتقل می‌کرد و دست‌پاچگی و استرس‌ ِ انسانی که بین دوره‌ی خودش و دوره‌ی مورد علاقه‌اش گیر کرده را به خوبی در حرکات و دیالوگ‌های‌اش، نشان می‌داد.

Marion Cotillard که به جرأت می‌توانم بگویم بهترین بازیگر ِ ممکن برای نقش «آدریانا» بود، بازی ِ درخشانی ارائه داد. اول از همه مدلِ قیافه و موهای این بازیگر و دوم نرمی ِ حرکات و ظرافتش، او را به عنوان یک زن ِ از قرن بیستم، بی‌نقص ساخته بودند که تمامی هنرمندان را شیفته‌ی خود می‌کرد. و دوم نقش‌آفرینی ِ فوق‌العاده‌ی خود بازیگر بود که تمامی آرزوها و عشق و علاقه‌ی این زن را، با حرکات، حالت‌ها و نگاه‌های‌اش، منتقل می‌کرد. خالی از لطف هم نیست که به حالتِ سیگار کشیدنش اشاره‌ شود که با ظرافت، شباهت‌اش را به زن‌های قرنِ بیستم، بیشتر می‌کرد.




 Corey Stollدر نقش «ارنست همینگوی» با دیالوگ‌های زیبایی که در رابطه با شجاعت و مردانگی و جنگیدن داشت، به خوبی شخصیت ارنست همینگوی را القا می‌کرد و جذبه و شهامتش را به زیبایی نشان می‌داد.

«سالوادور دالی» با بازیِ Adrien Brody، با وجود این‌که نقش ِ زیادی در فیلم ایفا نکرد، ولی همان قسمت کوتاه را هم به زیبایی ارائه داد و یکی از بخش‌های محبوب و دوست‌داشتنی ِ فیلم را آفرید.

فراموش‌نشدنی‌ها

هنگامی که «ارنست همینگوی» از مرگ و ترس از آن سخن به میان می‌‌آورد، مفهوم ظریف و زیبایی از عشق حقیقی ارائه می‌دهد. همینگوی علت ترس از مرگ را «به اندازه‌ی کافی دوست داشته نشدن» بیان می‌کند و از این می‌گوید که وقتی یک مرد، بدن و دِلش را با زنی که عشق حقیقی ِ اوست و حس مردانگی به او می‌دهد، تقسیم می‌کند، آن زمان است که جهان محو می‌شود و تنها چیزی که باقی می‌ماند، مَرد است و عشقش. و نه هیچ جهانی برای نگران بودن درباره‌اش و نه هیچ ترسی از مرگ. در آن لحظه، تنها چیزی که در دِل باقی می‌ماند، اشتیاق به زنده‌ماندن و عشق‌ورزیدن است و جایی برای ترس از مرگ، نمی‌ماند. و آن‌وقت است که انسان حس جاودانگی می‌کند، وقتی که فقط خودش است و عشق ِ حقیقی‌اش.

هم‌چنین هنگامی که «گیل» از راضی نبودنِ انسان‌های هر دوره می‌گوید. این‌که مَردم زمان ما می‌خواهند در قرنِ بیستم باشند و مَردم قرن ِ بیستم، عاشق ِ قرن هجدهم‌اند و قرن هجدهمی‌ها، به بودن در دوره‌ی رنسانس می‌اندیشند. و زیبایی ِ فیلم دوچندان می‌شود وقتی که به مخاطب نشان می‌دهد که مَردم ِ همه‌ی زمان‌ها، زمان ِ خود را کسل‌کننده و تمام‌شده می‌دانند و می‌خواهند به زمان قبل از خود بروند.

نقاط ضعف

به سختی می‌توان نقطه‌ی ضعفی برای این فیلم پیدا کرد. چرا که هیچ نقص ِ قابل ملاحظه‌ای نداشت. با وجود این‌ها، نمی‌توان از قسمتِ جدا شدن «گیل» از «آدریانا» صرفِ نظر کرد. در طولِ فیلم، عشقی که بین این دو دیده می‌شد، بسیار فراتر از این بود که به‌راحتی و بعد از یک مکالمه‌ی کوتاه، از یکدیگر جدا شوند. این صحنه نیاز به کار و درخشندگی ِ بیشتری داشت. این جدا شدنِ کوتاه، آن‌چنان که باید متأثرکننده نبود و عشق و علاقه‌ی‌شان را آن‌طور که بود، نشان نمی‌داد. چرا که در طول فیلم، عشق ِ این دو، به عنوان یک عشق ِ حقیقی معرفی شده بود.

هم‌چنین مسئله‌ای در رابطه با زندگی ِ همینگوی که بیشتر از یک سوتی ِ عادی بود. ارنست هنگامی که برای زندگی، از آمریکا به پاریس رفت، متأهل بود، درحالی که در این فیلم به وضوح مجرد و عاشق ِ آدریاناست.