Monday, December 05, 2011

Love In The Time Of Cholera


عشق در زمان وبا، رئالیسم جادویی یا حقیقتی تلخ و شیرین؟

از دید مَنی که عشق را باور ندارم...

بار دیگر گابریل گارسیا مارکز، با سبکِ رئالیسم ِ جادویی ِ خاص خودش، خواننده را میخکوب می‌کند. ماجرای عشقی که بعد از پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز، به زیبایی تمام، به سرانجام می‌رسد و کامل می‌شود. عشقی که هیچ‌کس جز گابریل گارسیا مارکز، نمی‌توانست به این کاملی توصیف‌اش کند و پایانی به این زیبایی به آن ببخشد. مَنی که عشق را باور ندارم، این عشق را جادویی می‌نامم. چرا که به عقیده‌ی من هیچ انسانی نمی‌تواند پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز، آن هم بعد از آن همه روابط عاشقانه و بعد از آن همه هوس‌بازی‌ها، هم‌چنان عاشق و شیدا باقی بماند. من این عشق را غیرممکن می‌دانم، چون عقیده دارم انسان فراموش می‌کند و مشغله‌ی زندگی، آن احساساتِ جوانی را با خود می‌برد و اثری از آن باقی نمی‌گذارد.

از دیدِ من، جوانی که به اصطلاح عاشق می‌شود، تا مدت‌ها با فکر و ذکر عشق ِ خود زندگی می‌کند. اما بعد از آن و وقتی که دوباره در مسیر زندگی و شغل و کار و روابطِ دیگر قرار گرفت، از عشق ِ جوانی‌اش، چیزی جز یک خاطره برای‌اش باقی نمی‌ماند. هرازگاهی افسوس هم می‌خورد و دلش هوای آن زمان‌ها را می‌کند، ولی هیچ‌گاه بعد از پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز زندگی‌ای سرشار از فراز و نشیب، آن‌چنان دست به تلاش ِ بی‌وقفه برای رسیدن به عشق ِ قدیمی‌اش نمی‌زند. چرا که من عشق را مسئله‌ای علمی و حاصل از عملکرد انواع مختلفی از هورمون‌ها می‌دانم که اکثر آن‌ها در دوران پیری، از کار افتاده‌اند.

ولی در عشق در زمان وبا این عشق امکان‌پذیر بود. چرا که این عشق، مختص ِ دنیای جادویی و خارق‌العاده‌ی مارکز است. من این عشق را در دنیای مارکز ممکن می‌دانم، چرا که چنین عشق ِ کامل و منحصربه‌فردی را مختص دنیاهای جادویی ِ تَکی می‌دانم که خالق‌شان مارکز است. در دنیای مارکز، همیشه ممکن است انسانی وجود داشته باشد که پنجاه و سه سال، عاشق باقی بماند و حاضر شود به خاطر عشقش، باقی ِ عمرش را در رفت و آمد یک کِشتی بگذراند. من این را از دنیای مارکز بعید نمی‌دانم که زنی، بعد از سال‌ها زندگی ِ مشترک و چشیدن طعم همه نوعی از زندگی، باز هم بتواند عاشق ِ عشق ِ جوانی‌اش شود. به حدی که زندگی‌ و خانواده‌اش را رها کند و همراه با شیدایش، دوباره زندگی‌اش را آغاز کند.

من عاشق شدن سن و سال نمی‌شناسد را، در دنیای جادویی مارکز، به راحتی می‌پذیرم و از تصور عشقی چنین زیبا، لذت هم می‌برم...

از دید مَنی که عشق را باور دارم...

عشق حقیقی... مقوله‌ای که همیشه در فیلم‌ها و داستان‌ها از آن دم زده می‌شود، ولی در دنیای حقیقی کم‌تر می‌بینیم. مقوله‌ای که کم است، ولی ناممکن نیست. چرا که من انسان و احساساتش را، فراتر از عملکرد چند هورمون که بعدها هم تولیدشان متوقف می‌شود، می‌دانم. من عشق حقیقی را باور دارم، چرا که انسانیت و همه‌ی معصومیت‌هایش را باور دارم.

از نظر من، مارکز، عشقی نادر، حقیقی و شگفت‌انگیز را به تصویر کشید. عشقی حقیقی که می‌تواند در دنیای حقیقت هم وجود داشته باشد. عشق ِ مردی که تا لبِ گور، انتظار می‌کشد برای معشوقش و در زندگی طولانی‌اش، کوچک‌ترین کارها را هم به هدف ساختن زندگی‌اش همراه با زن رویاهای‌اش انجام می‌دهد. مردی که به آغوش همه پناه می‌برد، به امید این‌که مرهمی باشد برای تسکین ِ درد عشق‌اش. ولی در نهایت، در خلوت خود، فکرِ او، تنهایش نمی‌گذارد و مرد با حقیقتِ فراموش‌نشدنی بودن این عشق روبرو می‌شود. با این حقیقت، که تنها اوست که می‌تواند مکملش باشد و تنها با اوست که با آرامش می‌رسد.

من باور دارم که مردی پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز عاشق بماند و باور دارم که زنی، بعد از سال‌ها زندگی با مَردی که نمی‌دانست عاشق‌اش است یا نه، باز هم به همان عشق ِ قدیمی‌اش برگردد. چرا که این عشق را حقیقی می‌دانم. عشقی حقیقی که کمتر دیده می‌شود ولی وجودش ناممکن نیست. عشقی حقیقی که سرانجام دو عاشق را به هم رساند و دیدیم که چه زیبا، هردو بعد از سال‌های سال زندگی، به آرامشی رسیدند که مدت‌ها بود از خود دریغ‌اش کرده بودند. چرا که من عقیده دارم از همان لحظه‌ای که فرمینا، عشق ِ حقیقی خود را طرد کرد، آرامش را از هر دویشان سلب نمود.

من عشق در زمان وبا را، رئالیسم جادویی به شمار نمی‌آورم. چرا که این عشق را حقیقی و ممکن می‌دانم و آن را مختص دنیای جادویی و غیر ِواقعیت، نمی‌بینم. چرا که هنگامی که فلورنتینو آریثا، به خانه‌ی فرمینا داثا رفت و برای رهایی از دل‌پیچه‌اش به جمله‌ی «من خوب نشانه می‌گیرم، اما اگر به تو نخورد، تقصیر من نیست.» متوصل شد، جادو کار نکرد و جمله به کمکش نیامد. چرا که خرافات در این داستان نقشی نداشتند.

من عاشق شدن سن و سال نمی‌شناسد را، در دنیای این‌بار-واقعی ِ مارکز، به راحتی می‌پذیرم و از دیدن عشقی چنین زیبا، لذت هم می‌برم...

عشق در زمان وبا، قبل از مرگِ دکتر خوونال اوربینو، یا بعد از آن؟

فلورنتینو آریثا، پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز، از بیماری عشق رنج برد و مشقت کشید. بیماری‌ای که به گفته‌ی خود گابریل گارسیا مارکز، علائمش به علائم بیماری وبا بسیار شبیه است. این مَرد سال‌ها را با امید به رسیدن به مرهم ِ بیماری‌اش و شفا یافتن گذراند و از هیچ راهی برای آماده‌کردن خود برای این مَرهم، فروگذار نکرد.

فرمینا داثا، سال‌ها را کنار مَردی گذراند که در عشق‌اش تردید داشت. همه‌ی مخالفت‌ها و تفاهم نداشتن‌ها را تحمل کرد و رنج ِ اسیر ِ آن مَرد بودن را به جان خرید. تمام ِ آن زندگی‌اش را با شادی ِ کاذب و ناراحتی ِ حقیقی گذراند.

هردو، پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز، زجر کشیدند تا سرانجام به هم رسیدند. پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز عشق، که می‌توان آن را عشق در زمان وبا نامید.

و بعد از به هم رسیدن، ناگزیر شدند که آخر عُمر ِ خود را در کشتی‌ای که پرچم زرد ِ بیماری وبا را برافراشته بود، بگذرانند. عمری سرشار از عشق، در کِشتی‌ای که به ظاهر ناقل وبا بود. عشقی در زمان وبا...