لحظاتی در این زندگی ِ نهچندان
غافلگیرکننده هستند که، به خودت میآیی و میبینی تمام ِ آن چیزهایی که از مدتها
پیش میدانستنی روزی به سرت خواهند آمد و با وجودشان، وجودَت را ذرهذره، برای
وجود داشتن ناممکن میکنند، تمام آن چیزهایی که یک عمر انکارشان میکردی و با خوشبینی
میگفتی «هه! امکان ندارد این اتفاق برای من بیافتد!»، تمام آن زخمها، همه، در
نهایت به سراغات آمدهاند و دارند وجودت را میدرند و پارهپاره میکنند.
اینکه مثلاً امسال، دقیقاً میدانی
دو سال دیگر کجا خواهی بود و چه خواهی کرد و چه اتفاقهایی هویتات را خدشهدار
کردهاند، ولی باز هم با نهایتِ جهل و آگاهی راهات را ادامه میدهی و به
همهی آن اتفاقاتی که کثافت از سر و رویشان میبارد، اجازهی وقوع میدهی، چرا که
هیچ چیز ِ دیگری از دستات برنمیآید... خُب... انصافاً خیلی زور دارد. و اوج ِ
زورَش هم وقتی نمایان میشود که حالا دو سال بعد از امسال شده و خودت را میبینی،
دقیقاً در وضعیتِ فلاکتباری که دو سال پیش برای خودت پیشبینی کرده بودی و سعی میکردی
انکارَش کنی. درست مثل ِ وقتی که میدانی فلان وسیله داغ است، ولی با این وجود
لمسش میکنی و بعد از آن، با سوزش ِ سوختگی ِ دستت سر و کله میزنی.
و چقدر احمقانه... چقدر کودکانه...
و چقدر ساده... همیشه همان کار را دوباره انجام میدهی. همیشه با خود عهد میبندی
که دیگر هرگز، ولی به محض اینکه فرصتاش پیش آمد، دیگر هرگزت به اعماق ِ چاهِ
کثیفِ فراموشی سپرده میشود. همیشه... دوباره و دوباره... با وجود اینکه میدانی
دستت خواهد سوخت، باز هم آن وسیلهی داغ ِ لعنتشده را لمس میکنی. و شاید تا ابد
هم به این بچهبازیهایات ادامه دهی...
دیگر اینکه درس نمیگیری از این
خراشها چون خراشها را دوست داری، یا درس نمیگیری چون میخواهی اثبات کنی که
زندگی ِ نهچندان غافلگیرکننده، بالأخره روزی میتواند غافلگیر کننده شود، با خودت!
آن چیز ِ داغ را لمس میکنی چون
سوختگیاش را دوست داری یا میخواهی ثابت کنی بالأخره روزی میرسد که داغ نباشد،
با خودت!