Thursday, December 01, 2011

Midnight In Paris


به جرأت می‌توان گفت «رویا» به اندازه‌ی انسان قدمت دارد. مسلماً اولین ِ اولین انسان هم رویاها و فانتزی‌هایی داشته که او را از دنیای یکنواخت و کسل‌کننده‌ی روزمره، جدا می‌ساخت. شاید بتوان گفت به همین دلیل است که فیلم‌ها و داستان‌هایی که درباره‌ی آرزوهایِ فانتزیِ انسان ساخته و نوشته می‌شوند، تمامی ندارند و هربار، هریک، زیبایی ِ خاص ِ خود را دارند. رویاهای سفر به آینده و گذشته، سفر به دنیای خواب‌ها، به بهشت، به جهنم، به دنیای حیوانات، به کُرات دیگر و دنیای آدم فضایی‌ها... همه و همه نشانه‌ی بارزی‌است مبنی بر این‌که انسان دوست دارد همه‌جا باشد، جز جایی که واقعاً هست. دنیای خیال و رویا و آرزوی رسیدن به آن، چیزی بسیار فراتر از این‌هاست که داستان‌ها و فیلم‌هایی که به آن حقیقت و تصویر می‌بخشند، به این زودی‌ها جذابیت خود را برای ما انسان‌هایی که اسیر ِاین بُعدِ تکراریِ دنیای‌مان شده‌ایم، از دست بدهد.

«نیمه‌شبی در پاریس» سفر ِ دیگری بود به دنیایِ ورای عقل و منطق. این‌بار سفری تکراری ولی زیبا و متفاوت به رویاهای انسان‌های اهل ادب و شعر و هنر. سفری به دنیایی که بیش از الان، مجالِ پیشرفت و رشد داشت و هنوز حرف‌هایی جدید برای گفتن بود. دنیایِ جوانی ِ نویسنده‌ها و هنرمندهایی که در دنیای امروز، ما به‌شان عشق می‌ورزیم و ستایش‌شان می‌کنیم. دنیایی که مشاهیر، هنوز خود نمی‌دانستند که چه خواهند شد و تقلا می‌کردند برای کسی شدن. دنیایی که پیکاسو و همینگوی و فیتزجرالد، جوان‌هایی عادی بودند و زندگی عاشقانه‌ و دغدغه‌های عادیِ خود را داشتند. دنیای مردمی عادی که ستاره‌های زمان ما شدند.

«نیمه‌شبی در پاریس» به همان زیبایی که پاریس را در زمان ما به تصویر کشیده بود، پاریس ِ قرن بیستم و هجدهم را نیز  با هنرمندیِ تمام، نشان داده بود. پاریس ِ نورانی ِ چشمک‌زن که زیبایی خود را در تمام زمان‌ها به بهترین شکل ممکن، حفظ کرده است. که البته خالی از لطف نیست که بگوییم این زیبایی ِ بی حد و حصر، با فیلم‌بردای فوق‌العاده‌‌ای که به عمل آمد، دو چندان شده بود.

به جرأت می‌توان گفت پاریس شایسته‌ترین شهر برای ساخت چنین فیلمی بود. شهری که فرهنگ و هنر مدیون انسان‌هایی‌ست که از آن برخاستند. شهری که هر گوشه‌ی تاریخش، هنری را به دنیا عرضه کرده است. وودی آلن هم کم نگذاشته و عشق و علاقه‌ی خود و خیلی‌های دیگر به پاریس را، به خوبی نشان داده است.

مخاطب‌های نیمه‌شبی در پاریس

بخش‌های طنزآمیز ظریفی که در فیلم وجود دارد، مسلماً از دستِ مخاطبی که با هنر آشنایی ندارد، در می‌رود و زیبایی خود را برای او از دست می‌دهد. اما به‌عکس، مخاطب ِ اهل ادب را به شور و شعف وا می‌دارد. برای مثال شخصیتی که برای همینگوی خلق شده بود و یا قسمتی که گیل با دالی درد و دل می‌کند و هم‌چنین بخشی که گیل ایده‌ی یک فیلم را به لوییس بونول می‌دهد، همه نکات طنز ظریفی در بر داشتند که برای بیننده‌ای که با این مشاهیر آشنایی دارد، بسیار زیبا و جذاب است.

اما همه‌ی این‌ها باعث نمی‌شود که مخاطب عام از «نیمه‌شبی در پاریس» لذت نبرد. به‌هر حال کسی‌ نیست که اسمی از پیکاسو نشنیده باشد و یا نداند که همینگوی کیست. پس فضای فیلم برای هیچ‌کس، گُنگ و نامفهوم نخواهد بود و هرکسی را می‌تواند جذب کند. مسلماً همه‌ی انسان‌ها روزی رویای این را داشته‌اند که به گذشته برگردند و همه‌ی چیزهایی که در تاریخ می‌خوانیم‌شان را از نزدیک ببینند. سفر به گذشته‌‌ای که هنوز خیلی چیزها برای اختراع و ساختن و خیلی حرف‌ها برای گفتن و نوشتن و به تصویر کشیدن بود، هرکسی را وسوسه می‌کند. گذشته‌ای پر از نوآوری‌ها، فرهنگ‌های نوپا، جنبش‌های جدید و تفکرات نو. گذشته‌ای که همه‌چیز شکل انسانی‌تری داشت و هنوز چیزی بود که ارزش فکر کردن و تعمق داشته باشد. نه زمانِ حالی که نهایتِ پیشرفتش، نو کردن و بهتر کردنِ ایده‌های کهنه است.

پس می‌شود گفت مخاطبِ عام هم به همان اندازه که مخاطبِ خاص از فیلم لذت می‌برد، جذب آن خواهد شد. «نیمه‌شبی در پاریس» فیلمی بود برای همه‌ی کسانی که هنوز به فانتزی و رویا عشق می‌ورزند.

بازیگرها

Owen Wilson در نقش «گیل»، نمونه‌یِ بی‌نقصی بود از یک انسانِ خیال‌پرداز که زندگی ِ کنونی‌اش راضی‌اش نمی‌کند و به چیزی فراتر از یک شغل معمولی و یک همسر ِ سطحی‌نگر، نیاز دارد. ویلسون، احساسات را به خوبی منتقل می‌کرد و دست‌پاچگی و استرس‌ ِ انسانی که بین دوره‌ی خودش و دوره‌ی مورد علاقه‌اش گیر کرده را به خوبی در حرکات و دیالوگ‌های‌اش، نشان می‌داد.

Marion Cotillard که به جرأت می‌توانم بگویم بهترین بازیگر ِ ممکن برای نقش «آدریانا» بود، بازی ِ درخشانی ارائه داد. اول از همه مدلِ قیافه و موهای این بازیگر و دوم نرمی ِ حرکات و ظرافتش، او را به عنوان یک زن ِ از قرن بیستم، بی‌نقص ساخته بودند که تمامی هنرمندان را شیفته‌ی خود می‌کرد. و دوم نقش‌آفرینی ِ فوق‌العاده‌ی خود بازیگر بود که تمامی آرزوها و عشق و علاقه‌ی این زن را، با حرکات، حالت‌ها و نگاه‌های‌اش، منتقل می‌کرد. خالی از لطف هم نیست که به حالتِ سیگار کشیدنش اشاره‌ شود که با ظرافت، شباهت‌اش را به زن‌های قرنِ بیستم، بیشتر می‌کرد.




 Corey Stollدر نقش «ارنست همینگوی» با دیالوگ‌های زیبایی که در رابطه با شجاعت و مردانگی و جنگیدن داشت، به خوبی شخصیت ارنست همینگوی را القا می‌کرد و جذبه و شهامتش را به زیبایی نشان می‌داد.

«سالوادور دالی» با بازیِ Adrien Brody، با وجود این‌که نقش ِ زیادی در فیلم ایفا نکرد، ولی همان قسمت کوتاه را هم به زیبایی ارائه داد و یکی از بخش‌های محبوب و دوست‌داشتنی ِ فیلم را آفرید.

فراموش‌نشدنی‌ها

هنگامی که «ارنست همینگوی» از مرگ و ترس از آن سخن به میان می‌‌آورد، مفهوم ظریف و زیبایی از عشق حقیقی ارائه می‌دهد. همینگوی علت ترس از مرگ را «به اندازه‌ی کافی دوست داشته نشدن» بیان می‌کند و از این می‌گوید که وقتی یک مرد، بدن و دِلش را با زنی که عشق حقیقی ِ اوست و حس مردانگی به او می‌دهد، تقسیم می‌کند، آن زمان است که جهان محو می‌شود و تنها چیزی که باقی می‌ماند، مَرد است و عشقش. و نه هیچ جهانی برای نگران بودن درباره‌اش و نه هیچ ترسی از مرگ. در آن لحظه، تنها چیزی که در دِل باقی می‌ماند، اشتیاق به زنده‌ماندن و عشق‌ورزیدن است و جایی برای ترس از مرگ، نمی‌ماند. و آن‌وقت است که انسان حس جاودانگی می‌کند، وقتی که فقط خودش است و عشق ِ حقیقی‌اش.

هم‌چنین هنگامی که «گیل» از راضی نبودنِ انسان‌های هر دوره می‌گوید. این‌که مَردم زمان ما می‌خواهند در قرنِ بیستم باشند و مَردم قرن ِ بیستم، عاشق ِ قرن هجدهم‌اند و قرن هجدهمی‌ها، به بودن در دوره‌ی رنسانس می‌اندیشند. و زیبایی ِ فیلم دوچندان می‌شود وقتی که به مخاطب نشان می‌دهد که مَردم ِ همه‌ی زمان‌ها، زمان ِ خود را کسل‌کننده و تمام‌شده می‌دانند و می‌خواهند به زمان قبل از خود بروند.

نقاط ضعف

به سختی می‌توان نقطه‌ی ضعفی برای این فیلم پیدا کرد. چرا که هیچ نقص ِ قابل ملاحظه‌ای نداشت. با وجود این‌ها، نمی‌توان از قسمتِ جدا شدن «گیل» از «آدریانا» صرفِ نظر کرد. در طولِ فیلم، عشقی که بین این دو دیده می‌شد، بسیار فراتر از این بود که به‌راحتی و بعد از یک مکالمه‌ی کوتاه، از یکدیگر جدا شوند. این صحنه نیاز به کار و درخشندگی ِ بیشتری داشت. این جدا شدنِ کوتاه، آن‌چنان که باید متأثرکننده نبود و عشق و علاقه‌ی‌شان را آن‌طور که بود، نشان نمی‌داد. چرا که در طول فیلم، عشق ِ این دو، به عنوان یک عشق ِ حقیقی معرفی شده بود.

هم‌چنین مسئله‌ای در رابطه با زندگی ِ همینگوی که بیشتر از یک سوتی ِ عادی بود. ارنست هنگامی که برای زندگی، از آمریکا به پاریس رفت، متأهل بود، درحالی که در این فیلم به وضوح مجرد و عاشق ِ آدریاناست.


1 comment:

  1. filmesh ke fooooooooooooghoooooolade ghashang bud . matniam ke to neveshti ali bud . afarin :D

    ReplyDelete