Monday, March 09, 2015

Zombie Ritual!

نمی‌دانم کدامشان کثیف‌تر است. نگاه‌هایشان، سیاهی‌شان، هوای پر از نفس‌هایشان و یا کلاً وجودشان که این‌گونه، در این باتلاق سیاه و تنگ جا داده‌شده‌است.
در کنارشان، در این باتلاق، به‌سختی قدم می‌زنم. غرق در سیاهی، فقط حرکات مارمولک‌وار چشمانشان را می‌بینم. سریع می‌چرخند، لحظه‌ای میخ‌کوبانه توقف می‌کنند و بعد باز می‌چرخند، در جست‌وجو برای منظره‌ای که خود را به آن بند کنند.
در این سیاهی عمیق، این حرکات بی‌قرار، سرم را گیج می‌کند و هر لحظه احساس می‌کنم سیاهی زیر پایم خالی شده‌است و در سقوطی بی‌پایان، به سوی اعماق تاریک‌تر باتلاقشان، کشیده میشوم.
نمی‌دانم چطور چشم‌ها را نبینم و از این بدتر، نمی‌دانم چطور چشمانم را ببندم. سیاهی همه‌چیز را در خود فرو برده، جز این مردمک‌های گریزان را که در دریایی سفید، غوطه‌ور، تا ابد زندانی‌اند.
و من تنها، با انزجار، در ورطه‌ی سقوطی همگانی، کنارشان قدم می‌زنم.