Sunday, November 13, 2011

So What?!

این فکرها و دغدغه‌هایی که به اندازه‌ی تاریخ ِ به ظاهر خاص ِ امروز هم اهمیت ندارند، فریاد می‌کشند از درون و دیواره‌های عقل و منطق را نابود می‌کنند با آوای بی‌صدایِ بی‌اهمیت‌شان. و من این وسط مانده‌ام و می‌خندم به خود و همه‌ی چیزک‌هایی که در مغزم می‌خزند و با وجودِ بی‌چیزشان، سرشارم می‌کنند از دردهایی ویران‌کننده، هرچند بیهوده و پست و... (اَه... هیچ معادل فلاکت‌زده‌ی دیگری برای بی‌اهمیت پیدا نمی‌کنم. لعنت بر این دایره لغاتِ اندک.) می‌خندم به مردمانی که هزاران بار بیشتر، پُر شده‌اند از این چیزک‌ها. مردمانی که مهمِ زندگی‌شان، این است که امروز یازدهِ یازدهِ یازده است! دریغ از این‌که در این یازدهِ یازدهِ یازده، چه استعدادها به قلب دودزده‌ی زمین نپیوسته‌اند و من مانده‌م در این تاریخ و به این فکر می‌کنم که چه اهمیتی دارد برای من که چه‌ها و که‌ها به کجاها پیوسته‌اند و نپیوسته‌اند و چرا سنگ‌شان را به سینه می‌زنم.

مانده‌ام این وسط و عذاب وجدان گرفته‌ام از این‌که هنوز چندها کتاب مانده که نخوانده‌ام و عوضش هر روز صفحه‌ها فیس‌بوک می‌خوانم. از این‌که هنوز چه فیلم‌هایی مانده که ندیده‌ام و عوضش سریال‌ها و فیلم‌های کمدیِ عامه‌پسند می‌بینم. از این‌که چه‌ها مانده که نمی‌دانم و که‌ها مانده که نمی‌شناسم و عوضش هر روز در مدرسه باید علم بیست سال پیش را بخوانم. و دغدغه‌ام این است که در این تنگنای زمان، حس خفقان گرفته‌ام و هزاران‌ها مانده که بدانم ولی هیچ حرکتی به خود نمی‌دهم. و در پس همه‌ی این‌ها، من مانده‌ام و این دغدغه که واقعاً اوج دغدغه‌ای که یک به اصطلاح انسان می‌تواند داشته باشد، همین‌هاست؟! و اصلاً چرا این‌ها باید حتی دغدغه باشند؟! اصلاً دغدغه چیست؟ عذاب وجدان این وسط چه زهرماری است؟! اصلاً چرا باید الان اهمیت بدهم که بعد از علامت سوال، علامت تعجب بگذارم یا نه؟! همه‌ی این‌ها که چی؟ این همه نگرانی برای این چیزک‌ها که چی؟!

و بعد چقدر هم قشنگ به خودم دلداری می‌دهم که کسانی هستند که دغدغه‌ی‌شان این است که لباس زیرشان مارک باشد یا نه، مشروب‌شان در مهمانی باشد یا نه، مغازه‌ی بغلی سیگار تمام نکرده باشد یک وقت و آن‌ها بی‌دود بمانند در بین دوستان‌شان. اوج نگرانی‌شان هم این است که فلانی هنوز اهمیت می‌دهد یا نه!!
و بعد هم این فکر آزاردهنده که خاک بر سر، از کجا معلوم که دغدغه‌های خودت از این‌ها هم پایین‌تر نباشند؟! از این آدم‌های سطحی نگر که چه عرض کنم، هوا نگر!! این ادعای اهل قلم و کتاب و غیره و ذلک‌، که معلوم هم نیست تو خالی باشد یا نه، تو را به کجا می‌رساند در نهایت؟ همه‌ی این‌ها برای که و چه؟ تهش هیچ چیز نمی‌ماند جز هیچ...
جز پوچی...