افکار، خود را به دیوارهی متلاشیشدهی ذهنم میکوبند. رهایم نمیکنند، چرا که رهایشان نمیکنم. غلغلهایست، غلغلهای که روزبهروز بیقرارتر و لرزانتر میشود. ارتعاششان به دستانم میرسد. افکار متزلزل، دستان لرزان، چشمان نمکین، همه از این ذهن افسارگسیخته. گویی در سراپردهاش، هیچ چیز حق آسودگی ندارد. همه در بیقراریاند، هزاران موجودی که در آن لانه کردهاند، عاری از آرامش، پر از دغدغههای خُرد، پر از اهمیت دادنهای بیمعنا. چرا؟! چرا رهایم نمیکنید، موجودات لعنتی؟! این دیوهای ضعیف، این سیاهیهای کوچک، لشکری از خُردترین و حقیرترین افکار، دست به دست هم دادهاند و سنگ پرتاب میکنند به باروهای دیگر فرسودهی قلعهی ذهنم. چرا نمیتوانم دفاع کنم؟ چرا به آنها اجازه میدهم اینگونه متحد، مرا از پا درآورند؟ چرا؟! از من نیستند. چرا اهمیت میدهم؟ چرا مال من شدند وقتی از من نیستند؟؟!!
دلم یخبندان میخواهد، یخبندانی در ذهنم. یخبندانی که احساس را منجمد کند، موجودات را نقش زمین کند و چیزی جز نقاشیِ محو روی دیوار سیاه غار کوهستانی، از افکارم باقی نگذازد. اما هیچ خبری از یخبندان نیست. آنچه هست مردابیست پر از زهر مهلک نیش اوهام. سم سبز رنگ و چندشناک و لزج افکاز مزاحم.
رهایی میخواهم... رهایی...