پارسال که این پُست بالا رو نوشتم، هیچ
هدفی از نوشتناش نداشتم. اصلاً نمیدونستم برای چی دارم مینویسم و منظورِ خودم
رو هم چندان نفهمیدم. همینجوری نوشتم که نوشته باشم.
ولی الان، یکسال گذشته، و تازه
فهمیدم منظورم چی بود. تازه تونستم این افکاری رو که بیهدف روی کاغذ اومده بود،
با خودم تطبیق بدم. حالا ذره ذره و کلمه به کلمهشو با همهی وجود درک میکنم.
حالا این کلمات عین لباسی میمونن که تازه اندازهم شدن.
کلماتم راست میگن. هم خراش رو
دوست داشتم و هم منتظر یه اتفاقِ خلافِ عادت بودم. این امید لعنتی که گوشهی دلم
نشسته بود و تو گوشام زر زر میکرد که «واسه تو اوضاع اینطوری نمیشه!» شده بود
مسکنی که باهاش خراش رو تحمل کردم و یاد بگیرم ازش لذت ببرم. امید لعنتی که کل
فرداها را فوقالعاده و معرکه میدونه و هی میخواد متقاعدم کنه که امروز
"جَوه" و واقعیت فردا میاد. امید پوچ و توخالی که تو فلاکتبارترین
وضعیتِ ممکن واسه دلم سناریو و داستان میسازه
و هزار تا احتمالِ الکیخوش و فانتزی سرهم میکنه. امیدی که هنوزم هست. هنوزم نمیتونم
بندازماش دور. امیدی که هنوز داره با مغزم دست و پنجه نرم میکنه و به زور هم که
شده صبر تزریق میکنه توش.
هیچ گهی نیست که بیاد یه
"نا" بچسبونه به کلهی امید و بهش بگه: «احمق، به اندازه کافی خراش
آوردی واسهش، دیگه دست بردار برو پیِ کارت بدتر نکن اوضاع رو دیوونه.» اصلاً
انگار هیچی وجود نداره که بتونه این امید دروغی رو بتونه بندازه دور. هیچ انرژی
منفی و زخمی، هیچ ناراحتی، هیچ دلشکستگی نمیتونه این امید به اتفاقِ خلافِ عادت
رو ناامید کنه. از سنگ هم اگه بود تا الان آب شده بود آخه! دیگه چقدر باید خنجر
بخوره تا جون بده؟!
باو بکش بیرون از تو ما! اَه! یور
نات فاکینگ ولکام هیر.
No comments:
Post a Comment